Part Twenty Seven 🍯🧸

976 281 201
                                    

چانیول از شنیدن خواسته آقای وو خوشحال شد... درواقع توقع همچین درخواست آسونی رو نداشت... ولی مطمئناً چیزی جز این هم ازش برای این مرد برنمیومد...  خودِ آقای وو هم این رو میدونست... به هرحال این مرد اونقدر خودش قوی و با نفوذ بود که به کمک پسر بچه ای مثل اون نیاز نداشته باشه.

لبخندی زد و درجواب گفت: این کمترین کاریه که میتونم در مقابل لطفتون انجام بدم...!

کریس از ادب و لحن شیرین چانیول خوشش اومد و اونهم متقابلاً لبهاش به لبخند باز شد: اینطوری نگو... باعث افتخاره با پسر خوبی مثل تو غذا بخورم...!

چانیول از این تعریف هیجان زده شد و لبش رو از خجالت کمی گاز گرفت... اینکه آدم محترمی مثل آقای وو بهش بگه خوب، باعث خوشحالیش بود.

_میخواید الان بریم؟!... نزدیک شامه...!

کریس سرش رو تکون داد و موافقت کرد.... نگاهی به بچه گربه انداخت و وقتی چشمهای بسته اش رو دید، با خودش فکرکرد که احتمالاً باید این مهمون کوچولو رو هم همراه خودشون میبرد تا بعداً یه فکری به حالش بکنه...پس درحالی که هنوز بچه گربه رو داخل آغوشش نگه داشته بود رو به چانیول، به سمت ماشینش اشاره کرد.

ولی قبل از اینکه هردو به سمت ماشین برن، گربه ای از بین بوته ها به سمتشون اومد... توجه هردو به سمتش جلب شد... بنظر میرسید مادر بچه گربه باشه که داشته دنبالش میگشته چون نگاهش به سمت آغوش کریس بود... جلو اومد و کمی دور پای کریس چرخید... انگار داشت بهش میفهموند که باید بچه اش رو بهش برگردونه.

چانیول با انگشت پشت سرش رو خاروند و گفت: فکر کنم مامانش اومده دنبالش...!

کریس در حالی که دوباره روی زانوهاش مینشست، دستی روی سر گربه کشید و جواب داد: اینطور بنظر میرسه...!

گربه با دیدن بچه اش سرش رو جلو برد و کمی بو کشید که کریس بچه گربه رو روی زمین گذاشت....!

چانیول هم کنارش نشست و خطاب به گربه گفت: خیلی نگرانش شده بودی نه؟!.../ بعد مکث کوتاهی کرد و لبخند غمگینی زد: بیشتر مراقبش باش... اون برای ترس از دست دادن هنوز خیلی کوچولوئه...!

گربه، گردن بچه اش رو بین دهن گرفت و بعد از نگاه کوتاهی به اون دو که انگار داشت ازشون بابت مراقبت از بچه اش تشکر میکرد، از اونجا دور شد.

گربه دور شد و چانیول با نگاهش اونها رو راهی کرد درحالی که کریس به لبخند غمگینش خیره بود.

کریس دلش میخواست از این پسر بیشتر بدونه... دلش میخواست ازش سوال کنه که چرا اینقدر تو نگاهش غم و خستگی وجود داره... با اینکه حس میکرد، درد این پسر یه درد آشناست ولی بازم میخواست بدونه... بدونه و کمکش کنه... این پسر برای تحمل این درد زیادی تنها بود... درست مثل خودش.

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now