Part Fourty Four(end1)

931 208 339
                                    

شب برفیتون بخیر*_*
اینجام با شاینی :) یک هفته درگیر نوشتن این قسمت بودم.
وقای خوندید حتما حالا که قسمت آخره برام کامنت بزارید و حستونو بهم بگید... میشه؟! :)
و حتما حرفهایی که پارت بعد زدمو بخونید.. فک کنم نیاز داشته باشید❤️
در آخر این قسمت برام دوست داشتنیه، همینجوری شد که میخواستم:)

********

جونگین دور شدن بکهیون رو تماشا کرد و وقتی موتور سیاه رنگش کاملاً از دیدش محو شد،نگاهش رو گرفت و به پماد میون انگشتهاش خیره شد.

حالا چی میشد؟! چه بلایی سر این سه نفر میومد؟!
همیشه از داستانهای عشقی که سه نفر رو بهم وصل میکرد، متنفر بود چون هیچ وقت نمیدونست باید حق رو به کی بده یا به کدومشون ترحم کنه اما حالا خودش داشت دقیقاً یکی از همون هارو به چشم میدید و نمیدوست چیکار باید بکنه... اصلاً کار درست براشون چی بود؟!

اما کار درست هرچی که بود اون یا سهون کاری جز اینکه کنارشون باشند از دستشون برنمیومد... باید اجازه میدادند خودشون باهاش کنار بیان.
اگر کریس هیونگ، این رابطه ی دوستی رو میخواست تموم کنه کسی نمیتونست مجبورش کنه.

اگر چانیول میخواست فراموش کنه و کنار بکشه کسی نمیتونست مجبورش کنه.

اگر بکهیون هیونگ میخواست علاقه اش رو کنار بزاره و همینطور کنار چانیول باشه کسی نمیتونست مجبورش کنه.
این انتخابشون بود و باید بهش احترام گذاشته میشد.
دستش رو مشت کرد و با قدمهای آروم به سمت در ورودی راه افتاد... به این فکرکرد که شاید واقعاً این بهترین تصمیم برای همشون بود.

وارد خونه که شد و سرش رو بالا آورد با چانیول و سهونی مواجه شد که کنار هم روی مبل نشسته و سهون چانیول رو به آغوش کشیده... چانیول گریه نمیکرد ولی از همون فاصله هم میتونست سرخی چشمهای ورم کرده اش رو ببینه و همین قلبش رو به درد آورد... دیدن این حالت دردمونده از دوستی که همیشه لبخند روی لبهاش بود و قوی بنظرمیرسید واقعاً تصویر تلخی بود.

همونطور خیره بهشون نگاه میکرد و بین جلو رفتن و نرفتن مردد بود که نگاه سهون به سمتش چرخید.

وقتی لبخندِ غمگین سهون رو دید،با قدمهای آروم بهشون نزدیک شد و روبروی چانیول ایستاد... نگاه چانیول بالا اومد و با همون چشمهای سرخ بهش خیره شد... چشمهایی که داشت شکست غمگینش رو فریاد میزد و جونگین از اون فریاد پنهان ترسید و قلبش لرزید.

دلش میخواست حرفی بزنه اما نتونست... واقعاً نمیدونست باید چطوری آرومش کنه... اون مثل سهون دلداری دادن بلد نبود پس فقط بازوی چانیول رو گرفت و همونطور که سرش رو بغل میگرفت، آروم گفت.

_همه چی خوب میشه... اشکالی نداره...!

وقتی سرِ چانیول داخل شکمش فشرده شد، تونست خیسی اشکهاش رو حس کنه و بغضش گرفت... اون موقعه بود که فهمید چانیول تمام این مدت که حرفی به زبون نمیاورد،شاید فقط دنبال این آغوش بود... آغوشی بدون سوال و جواب فقط با یه گرمای حمایت کننده،همین.

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now