Part Thirty Seven 🍯🧸

998 252 550
                                    

_من کنسول بازی هم دارم... دوست داری باهم بازی کنیم؟!
ایندفعه خودش بود که با هیجانی مخفی پشت کلماتش، این پیشنهاد رو میداد و با دیدن خنده ذوق زده پسرک، فهمید که راه درستی رو برای شروع انتخاب کرده چون دیگه اثری از غم داخل چشمهای روبروش نمیدید و این خیالش رو راحت میکرد.

گاهی با خودش فکرمیکرد که چرا اینقدر دنبال کمک کردن به این پسر و گذروندن وقت باهاشه بعد این نتیجه میرسید که از پیدا کردن آدمی مثل چانیول داخل زندگیش خوشحال بود... چون این پسر با پیدا شدن ناگهانیش داخل زندگیِ اون باعث به جریان افتادن زندگیِ یکنواختش شده بود... یکنواختی که خیلی وقت میشد درست مثل یه تار عنکبوت سانت به سانت خونه اش رو فرا گرفته بود.

شاید از دور اینطور بنظر میرسید که زیادی خودش رو بی دلیل درگیر یه پسر بچه هیجده ساله آسیب دیده با کلی مشکلات کرده ولی در واقع این بخاطر خودش بود... اگر به باطن قضیه نگاه میکرد، متوجه میشد که این کمکها اونقدرها هم بی منت و بی دلیل نیست چون هر دیدارشون برای کریس یه تجربه جدید و جالب بود... تجربه هایی که کریس هیچوقت توی زندگیش نداشت...

مثل نشستن توی کافه و خوردن یه وافل شکلاتی درست عین پسر نوجوون... یا پیدا کردن یه گربه لای بوته ها و با لذت بغل کردنش... یا تو تکاپو بودن برای سورپرایز تولد دوستهاش که بطرز احمقانه ای باعث میشد خودش هیجان زده وخوشحال تر بشه... یا نشستن توی رستوران خیابونی که از هفده سالگی به بعد به اونجا سرنزده بود....

و حتی الان که چانیول با ذوقی بچگانه بهش پیشنهاد سفارش همبرگر میداد و اون با هیجانی بیشتر ازش میخواست که باهم بازی کنند...
همه ی اینها شاید چیز کوچیک و پیش و پا افتاده ای بنظر میرسید ولی برای اون که تمام این چندین سال رو خاکستری و غرق شده توی کارش گذرونده بود، پر از تجربه های رنگی و جدید بود... همین باعث میشد که بدون توجه به اینکه چانیول ازش خیلی کوچکتره یا اینکه موقعیت زندگیش ممکنه حتی براش دردسر بشه فقط به فکر وقت گذروندن باهاش باشه... اصلا مگه سن چانیول اهمیت داشت وقتی اونقدری باهم وجه اشتراک داشتند تا باهم کنار بیان... در واقع چانیول همون دوستی بود که باید توی هفده سالگی پیداش میکرد تا فراموش نکنه بین تمام سختی ها چطور هیجان و لذت رو بطور ساده ای تجربه کنه...!

با شنیدن صدای چانیول از افکارش بیرون کشیده شد و بهش نگاه کرد.

_بیا شرط بندی کنیم...!

_سر چی؟!

چانیول دسته بازی رو که آقای وو به سمتش گرفته بود رو گرفت و با لبخندی که چال گونه اش رو به رخ میکشید، گفت:اگر من بردم باید نصف غذات رو بدی بهم...!

خوشحال از اینکه چانیول دوباره با لحن صمیمی باهاش صحبت میکنه، به سادگیش خندید: شکمو... باشه قبوله...!

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now