Part Thirty One🔞🧸

1.7K 295 319
                                    


قبل از اینکه این قسمت رو شروع کنید بگم
جدی خیلی وقتمو گرفت نوشتنش... سه بار ویرایشش کردم تا مطمئن بشم چیز مزخرفی نمینویسم چون اسماته
5هزار کلمه شد یعنی 42صفحه
پس ازتون انتظار نظر دارم چون بجبران این دو هفته انگار دو قسمت براتون آپ کردم اگر نظرات و ووت این قسمت کم باشه جدی بهم برمیخوره و برگشت بعدیم معلوم نمیشه:)
از تهدید خوشم نمیاد ولی منم نیاز به خوندن احساسات شما دارم
همین
امیدوارم لذت ببرید

🍯🍯🍯🍯🍯🍯🍯

دستی برای چانیول که همراه کریس به سمت آسانسور میرفت، تکون داد و بعد از سوار شدنشون با لبخند در رو بست.
بمحض بسته شدن در، بازوش از پشت کشیده شد و لحظه ی بعد خودش رو که توسط سهون به دیوار کوبیده میشد، پیدا کرد... حتی فرصت نکرد درست حسابی به صورت خندون سهون نگاه کنه چون چونه اش بین انگشتهای گرمش اسیر و لبهاش مقصد بوسه ی محکمِ سهون شد.
بین بوسه لبخندی زد و سرش رو بالاتر گرفت تا لبهاشون راحت تر درگیر هم بشه.

سهون لب بالاش رو مک محکمی زد و بعد از بوسیدن گوشه لبش، لبهاش رو به آرومی روی گونه اش کشید تا به گوشش رسید.... نفس گرمش رو همونجا رها کرد و باعث شد جونگین با خنده ی شیرین و دلبرانه ای که برای قلبش زیادی بود، خودش رو کمی جمع کنه.

ایندفعه بوسه ی نرمی روی پیشونیش کاشت و همونطور که به لبهای خندونش نگاه میکرد، صداش زد: جونگین...

نگاهش بالا اومد و به چشمهای پر از احساس سهون، خیره شد.

امروز چقدر قشنگ تر از هر روز دیگه ای نگاهش میکرد... جوری نگاهش عمیق و گیرا بنظر میرسید که بطرز مسخره ای داشت دستپاچه میشد... ولی چه خوب بود... اینکه هنوز بعد از اینهمه مدت سهون میتونست مثل روز اول دستپاچه اش کنه و قلبش رو حتی بیشتر به هیجان بیاره... دقیقاً مثل همون جمله ای که به سهون گفته بود، احساساتش هر روز داشت به این مرد بزرگتر میشد و این حقیقتی بود که داشت به شیرینی بهش اثبات میشد.

سهون منتظرش بود و اون باید جوابش رو میداد پس به آرومی جواب داد: بله ددی...!

دستش رو دور کمرِ جونگین انداخت و خیره به درخشش دوست داشتنی چشمهاش، گفت: میدونی شاید من نتونم مثل بقیه هر روز جمله دوستت دارم رو بهت بگم... شاید نتونم بهت حرفهای عاشقانه زیادی بزنم یا اینکه ابراز احساسات درست و حسابی بلد نیستم... ولی میخوام یه چیزی رو بهت الان بگم و امیدوارم اینو تا زمانی که کنار من هستی فراموش نکنی...

لحن عمیق ولی نرمِ سهون داشت با قلبش بازی میکرد... جوری که کمرش رو توی بغل گرفته و خیره به چشمهاش حرف میزد تا تاثیر حرفهاش رو ببینه واقعاً براش قشنگ بود.... نگاهای گیرا و عمیق سهون همیشه براش جذاب و قشنگ بود... اون اصن نیازی به ابراز احساسات نداشت وقتی جوری نگاهش میکرد که انگار خاص ترین انسان روی زمینه... اون کافی بود توی چشمهاش نگاه کنه و لبخند بزنه، اونوقت قلبش میفهمید که عشق یعنی چی...

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now