Part Twenty One 🍯🧸

1K 310 400
                                    


اما انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا سهون رو بیشتر از این بهت زده کنه و از پا دربیاره...

_جونگین خودکشی کرده...!

این جمله از زبون کریس بیرون اومد و اون واضحاً شنید اما شوکی که به مغزش وارد شد، اجازه نداد اعضای بدنش برای چندثانیه حرکتی انجام بدن.

مردمک چشمهاش روی صورت ناراحت و مضطرب کریس، ثابت مونده بود و مغزش داشت اون جمله رو تحلیل میکرد.

جونگین خودکشی کرده بود؟!

ولی چرا؟!.... این سوالی بود که توی ذهنش شروع به تکرار شدن، کرد.

و در عرض یک ثانیه همه چیز براش تداعی شد.....
وارد شدن هراسون مشاور ارشد پدرش به اتاقی که متعلق به اون بود...
صورت مضطرب و ناراحتش که از دادن اون خبر لعنتی، میترسید...

و بلاخره لبهایی که با لرزش از هم باز شدند و مرگ دوتا از عزیزترین کسهاش رو بهش خبر دادند....

سهون اون روز و حسی رو که بعد از شنیدن اون خبر داشت،هنوز بخاطر داشت... حسی که تا همین حالا هم باهاش زندگی میکرد.
اما ورود جونگین باعث شده بود، کمی از تلخی اون حس براش کمتر بشه... و حالا شنیدن این خبر از بین لبهای دوستش، تلخی زننده اون اتفاق ده سال پیش رو براش دوبرابر کرد.
با گرفته شدن دستش توسط کریس از افکار پریشونش فاصله گرفت و بهش نگاه کرد.

_میخوای بریم پیشش؟!

ولی جواب سوالش فقط سکوت بود.

در واقع دلش میخواست در جواب این سوال بگه"نه نمیخوام"... این جمله تا روی زبونش هم اومد اما از بین لبهاش بیرون نیومد و به گوش کریس هم نرسید... اما این چیزی بود که واقعا دلش میخواست انجام بده... نمیدونست چرا ولی نمیخواست بره پیش جونگین....
ولی هرچقدر فکرشو میکرد، نگرانی برای حال اون بچه خیلی قوی تر از تمام حسهایی بود که الان داشت... پس ناخودآگاه قدمهاش همونطور گیج و ناباور به سمت جلو حرکت کردند و کریس هم کنارش راه افتاد.

از طرفی از دست جونگین عصبانی بود ولی از طرفی میدونست خیلی آسیب دیده اس...
از طرفی بهت زده و شوکه بود ولی از طرفی هم میدونست دلیل این کاره احمقانه جونگین چیه... و اگر دلیلش همون چیزی بود که اون فکرمیکرد، دیگه کنترل رفتارش دست خودش نبود.

فقط امیدوار بود، افکارش اشتباه باشه.

حسهای مختلفی توی قلبش داشت.... ولی حسِ ترس، حجم بیشتری از وجودش رو فرا گرفته بود... ترس از دست دادن... از دست دادنی که اگر ایندفعه تجربه اش میکرد، دیگه حتی نفس کشیدن هم براش بی ارزش بود.

نفهمید کی توی ماشین کریس نشست... کی راه خونه تا بیمارستان تموم شد... کی از حیاط بیمارستان گذشت... و کی بعد از مطمئن شدن از نبود پدر و مادر جونگین،از راهروی بخش گذشت و حالا جلوی در اتاقی که جونگین داخلش بستری بود، ایستاده بود.

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now