Part Fourty One 🍯🧸

637 200 225
                                    

سلام عزیزای من
باورتون میشه من دوباره اومدم؟! خودم باور نمیشه:)
حرفی ندارم
فقط این قسمت دوست دارم راجع به افکار و حرفهای شخصیتها نظرتونو بدونم
برام کامنت بزارید باشه؟!
راجع به تعداد ووت هاهم بعدا باهاتون حرف میزنم:)
بوج:-*

لیوانِ کریستالی پر از یخ رو روی میز کوبید و چشمهاش رو چند لحظه بخاطر سرگیجه ای که سراغش اومد، بست... پلکهاش رو روی هم فشار داد و کمی با انگشتهاش شقیقه اش رو ماساژ داد تا شاید بهتر بشه... چند ثانیه بعد دوباره چشمهاش رو باز کرد و همونطور که بطری کنار دستش رو برمیداشت تا لیوان خالیش رو پر کنه، فیلتر سیگار بین انگشتهاش رو داخل جا سیگاری له کرد.

نمیدونست چندمین لیوانی که پر میشه یا چندمین سیگاری که روشن میشه... نمیدونست و شمارششون هم از دستش در رفته بود... ولی میدونست سرش به طرز فجیعی داغ شده و بوی الکل و دود راه نفسش رو کمی تنگ کرده... البته مطمئن نبود که تنگی نفسش بخاطر فضای خفه ی اطرافشه یا چیز دیگه... اما ترجیحش همون مورد اول بود.

لیوان به دست کمی عقب رفت و به پشتی مبل تکیه داد... یه قلوپ از محتویات داخل لیوان نوشید و سرش رو به عقب خم کرد... مردمک چشمهاش روی سقف بالاسرش ثابت موند و باز هم افکارش به سمتش هجوم آوردن.

هنوز هضم اتفاقی که براش افتاده بود، سخت بود... وقتی به چند ساعت پیش فکرمیکرد همه چی براش مثل یک فیلم بنظر میرسید... فیلمی که نقشهای اولش خودش و چانیول بودند.
تصویر چشمهای بغضی چانیول و حالت سرخورده اش یک لحظه ام از جلوی چشمهاش کنار نمیرفت... تمام کلماتی که گفته بود هر ثانیه داخل مغزش اکو میشد و وادارش میکرد برای هزارمین بار یک سوال بدون جواب براش تکرار بشه... "چرا؟!"

چانیول میگفت مقصر خودشه ولی هرچقدر فکرمیکرد به نتیجه ای نمیرسید... اون فقط مثل همیشه بود... مثل همیشه رفتار کرده و حرف زده بود... کجای راه رو اشتباه رفته که همچین تصوری رو ایجاد کرده بود؟!

نگران انگشتهای زخمیش بود؟!... این کجاش عجیب بود که نمیخواست آسیب ببینه؟!... عجیب بود که دل نگاه کردن به خون روی انگشتهاش رو نداشت؟!... چرا تقصیر اون بود؟!... مگه غیر از این بود که همین نگرانی رو برای جائه بومی که همیشه گوشه ترین نقطه پرورشگاه مینشست و ناخونهاشو تا مرز خونی شدن انگشتهاش میجوید، نداشت؟!

نگران دستهای سرد و صورت قرمز از سرماش بود؟!... عجیب بود که بهش غر میزد و به دستهاش نفسهای گرمش رو هدیه میداد؟!... مگه همینکارو برای هیون بینی که هربار علارغم گوشزدهاش فراموش میکرد موقعه بازی توی حیاط کوچکِ پرورشگاه کاپشن کهنه و قدیمش رو بپوشه، نمیکرد؟!... کاپشنی که حتی اگر میپوشید گرم نگهش نمیداشت...

عجیب بود که بعنوان پدرش به مدرسه رفته و ازش مراقبت کرده بود؟!... فقط نمیخواست مثل هیون بین یا مثل جائه بوم چند روز بعد بدن خونی و زخمیش رو از زیر دست قلداری مدرسه بیرون بکشه...
عجیب بود که هر دفعه بدن جمع شده از سرماش رو کنار در خونش میدید و با لبخند ازش استقبال میکرد؟!... ولی اون همین کار رو برای هانا و یری که هر دفعه از ترس کابوسهای شبانه اشون بهش پناه میاوردن هم میکرد... پس چرا الان اشتباه بود؟!

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now