Part Eight 🔞🧸

2.3K 360 209
                                    

رمز در رو وارد کرد و با لبخندی که از لبهاش جدا نمیشد داخل خونه شد...!

نگاهی به اطراف انداخت و چشمهاش روی ساعت ثابت موند... دو ساعتی وقت داشت تا کارهاشو انجام بده....البته کارِ خاصی نمیخواست بکنه... درواقع منظورش از کار، عوض کردن لباسهاش و فکر کردن به اتفاقی که قرار بود تا دوساعت دیگه بیوفته.

الان بازم مدتی میشد که بخاطر مشغله ی زیادشون، از دیدن هم محروم بودن... اون بخاطر امتحاناتش و سهون بخاطر کارهای شرکت که کمی بهم گره خورده بودند... میدونست داره روزای سخت و اعضاب خورد کنی رو میگذرونه بخاطر همین با اینکه برای دیدنش لحظه شماری میکرد، زیاد بهش اصرار نمیکرد چون نمیخواست بهش عذاب وجدان بده... همینطوری سهون گاهی ازش بابت این دوری عذرخواهی میکرد پس درست نبود اونهم با اصرارش شرمنده ترش کنه... به هرحال تقصیر هیچکس نبود... سهون از اولشم یه رئیس پر مشغله بود و جونگین این رو میدونست.

به سمت آشپزخونه رفت و سرکی کشید... مثل همیشه تمیز نبود... یکمی بهم ریخته بنظر میرسید و ظرفهایی که داخل سینک روی هم تلنبار شده بودند نشون میداد، سهونی که بشدت به تمیزی اهمیت میداد واقعا سرش شلوغ بوده.

سهون اکثرا کارهاش رو خودش انجام میداد و همیشه سعی میکرد خونه اش رو تمیز و مرتب نگه داره... فقط ماهی یکبار شخصی برای تمیزکردن کل خونه به اونجا میومد... الان هم بنظر میرسید سهون چند روزی میشد که وقت نکرده تا به وضعیت آشپزخونه رسیدگی کنه.

مثل اینکه امروز رو باید کمی کمکش میکرد، پس درحالی که آستینهاش رو بالا میزد سمت سینک رفت تا اول ظرفها رو بشوره.

بعد شستن ظرفها که نیم ساعت از وقتش رو گرفت، کمی هم کف آشپزخونه رو جارو زد و طی کشید... زیاد کثیف نبود پس خسته اش نکرد.

سراغ پذیرایی رفت ولی همه جا مرتب بود... اونم بخاطر اینکه سهون از اون تایپ آدمایی نبود که بخواد وسایل رو وسط خونه پخش و پلا کنه حتی اگر خیلی خسته باشه.

در آخر نوبت اتاق خواب سهون بود... اونجا هم جز چند دست لباسی که روی تخت و صندلی افتاده و سشواری که رو میز رها شده بود، چیزی به چشم نمیخورد.

سشوار رو سرجاش گذاشت و لباسها رو که تمیز نبودند، جمع کرد... همه رو داخل سبد ریخت و بخودش یادآوری کرد که حتما بعد از برگشت سهون اونها رو داخل ماشین لباسشویی بندازه.

الان دیگه نوبت عوض کردن لباسهاش بود.

بافتی که به تازگی خریده بود رو از کیفش خارج کرد و مشغول پوشیدنش شد... شلوارش رو درآورد و گذاشت پاهاش برهنه بمونن... گردنبندی که درست مثل یه قلاده بود دور گردنش بست و روی صندلی جلوی دراور نشست.

درحالی که ادکلنهای بهم ریخته روی میز رو مرتب میکرد، قبل اینکه هرکدوم رو سرجاشون بزار کمی رایحه اشون رو بو میکشید... چندتاشون خیلی تند و تلخ بودن ولی بقیه اشون کمی ملایم تر بودند... بوی همشون بجز اون چندتایی که تلخ بودند براش آشنا بود... سهون هردفعه که به دیدنش میومد از همینا بخودش میزد و باعث میشد هردفعه توی بغلش از اون عطرها مست بشه چون بشدت خوشبو بودند... ولی انگار اون ادکلنهای تلخ رو از قصد نمیزد شاید فکرمیکرد اون خوشش نیاد و شایدم برای مهمونی های خاص ازش استفاده میکرد.

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now