Part Fourty 🍯🧸

745 203 309
                                    

ببینید کی اينجاست :)
بلاخره طلسم این داستان شکست
سلام عزیزای من
یه عذرخواهی بزرگ بهتون بدهکارم بابت تاخیر زیادم... ولی خب اوضاع علاوه بره غم همگیر کشورمون توی زندگیمم خوب نبود... پس ممنونم که درکم کردید و منتظرش موندید و سراغشو گرفتید...
راستش نمیخواستم با قسمت کوتاه برگردم بخاطر همین اینقدر طول کشید
دوسش داشته باشید و برام کامنت بزاریدا...دلم خیلی تنگتونه:)
به امید شماها اومدم:)
❤️❤️❤️❤️❤️❤️

اشکی روی گونه ی چانیول افتاد و لحظه ای بعد صدای فریادش بارها توی گوش کریس زنگ زد.
_چون من عاشقتم لعنتی...!

"چون من عاشقتم لعنتی"

"چون من عاشقتم لعنتی"

" عاشقتم لعنتی..."

این جمله بارها توی مغزشون اکو شد و.....

سکوت....

تنها چیزی که به گوش میرسید، صدای تیک تاک ساعت روی دیوار بود...
و چشمهایی که با بهت بهم خیره بودند و سعی داشتند شوکی که بهشون وارد شده بود رو هضم کنند.

چانیول از شوک حرفی که بدون فکر به زبون آورده بود و کریس از شوک حرفی که نمیدونست شوخیه یا جدی...

اشک داخل چشمهای چانیول خشک شده و لبهاش هنوز هم بعد از جمله ای که فریاد زده، باز مونده بود... اونقدر ناگهانی اعتراف کرده بود که حتی نمیدونست خودش باید چه عکس العملی نشون بده... حس میکرد توی این لحظه همه چیز به حالت فریز دراومده حتی آقای وو... چون الان چند دقیقه ای میشد که بی حرکت فقط بهش خیره نگاه میکرد... یعنی قرار بود چه عکس العملی نشون بده؟!
بلاخره بعد از اون سکوت مرگباری که حتی از صدای نفسهاشون هم بلندتر بنظر میرسید، کریس فقط یک سوال پرسید.

_این جدیه یا شوخی؟!

صداش لرزون و گرفته بود... اونقدری که چانیول رو ترسوند... اون رو از جوابی که میخواست بگیره ترسوند...

_راستش...راستش من...

سرش رو پایین انداخت و ناخودآگاه درحالی که بازهم به جون انگشتهاش افتاده بود، گفت ولی نتونست ادامه بده... اگر با گفتنش برای همیشه آقای وو رو از دست میداد چی؟!

کریس نگاهی به جسم بیقرار روبروش که بازهم مضطرب به جون انگشتهاش افتاده بود، انداخت و دستش رو جلو برد تا با گرفتن دستهاش متوقفش کنه.

حس گرمای دستهای آقای وو روی انگشتهاش بازهم قلبشو هوایی کرد....حتی توی این موقعیت هم نگران زخمی شدن انگشتهاش بود و حواسش بود متوقفش کنه...

کاش آقای وو میفهمید این رفتارهاش کمکی به وضعیتشون نمیکنه...
_بهم بگو چانیول... بهم بگو که شوخیه...!

لحن امیدوار آقای وو، روی قلبِ عاشق و بیقرار چانیول خش انداخت... اما مگه انتظارش رو نداشت؟!

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now