2. winter , end or beginning?

170 50 5
                                    

( سه ماه بعد )
از اتوبوس پیاده شد و پیاده به سمت سازمان که یه خیابون اونطرف تر بود راه افتاد.
دونه های برف به آرومی همراه با نسیم صبحگاهی میرقصیدن و میرقصیدن . و هر از گاهی روی شونه های کاپشن و یا کلاه مشکیش مینشستن و به آرومی محو میشدن.
با اینکه سردش بود اما قدم هاش رو به آرومی برمیداشت تا دیرتر به مقصدش برسه ...
چون امروز، دوازدهمین روز ماه ژانویه ، یکی از مزخرف ترین روزهای عمرش بود...
نرسیده بود... به اون پرواز لعنتی نرسیده بود و حالا اون رفته بود... تنها کسی که که توی این دنیای سیاه و لعنتی دوست داشت...
تنها کسی که این زندگی رو واسش قابل تحمل کرده بود..
به همین راحتی چند دقیقه قبل ترکش کرده بود و حالا داشت به مقصد کالیفرنیا ازش دور و دور تر میشد و اون هیچ کاری نمیتونست برای برگشتنش بکنه...
ساعت حدودای شیش صبح بود و آفتاب آروم آروم داشت طلوع میکرد، متنها از پشت ابرهای خاکستری...
ییشینگ صمیمی ترین و تنها دوستش بود. تنها کسی که بهش اعتماد داشت و میتونست راجع به خودش باهاش حرف بزنه. تنها کسی که کنارش احساس تنهایی نمیکرد .‌.
اما اون عوضی حالا داخل هواپیما نشسته بود به همین راحتی داشت برای ادامه‌ی زندگیش به چین برمیگشت.
اونهم در حالیکه فقط یه ساعت قبل از پروازش به چان خبر رفتنش رو داده بود چون به قول خودش نمیخواست " ناراحتش کنه" ...
زیر لب فحشی بهش داد. نه تنها ناراحتش کرده بود بلکه قلبش رو هم شکسته بود...
حالا چانیول تنهای تنها بود.
منزجر از تموم آدمهایی که میشناخت و بی اعتماد به هر کسی که ادعای دوستیش رو داشت...
قدمهاش رو تند تر کرد تا به ساختمونی که ازش بیزار بود برسه.
ساختمونی که آدمهاش بیشتر شبیه ربات بودن تا انسان...
ساختمونی که هیچ رنگی نداشت ؛ فقط خاکستری بود و خاکستری و خاکستری...
وارد ساختمون شد و بعد از نشون دادن کارتش به نگهبانی که تقریبا هر روز صورتش رو میدید اما توجهی نمیکرد ؛ به طرف آسانسور رفت و واردش شد.
قبل از اینکه در آسانسور بسته بشه دختر جوانی با عجله تقریبا خودش رو به داخل آسانسور پرت کرد و پشت بندش مرد جوانی هم وارد شد.
هردوشون نفس نفس میزدن و بدون توجه به چانیول که با چشمهای گرد شده داشت نگاهشون
میکرد ، مرد دکمه ی شماره منفی 3 رو فشار داد و دختر بلافاصله شروع به حرف زدن کرد:
-فقط دلم میخواد دیر برسیم تا خودم پوست کلتو بکنم کیم مینسوک!
--چندبار بهت بگم هنوز شروع نشده و میتونیم خودمونو برسونیم تا غرغراتو تموم کنی؟
-من فقط دارم هشدار میدم . بعدا نگی نگفتی!
--حالا تو مطمئنی ؟ خود دکتر چویی زنگ زد و اونو بهت گفت؟
- منم چندبار باید به تو توضیح بدم تا باورت شه؟ آره..خود ِخودش زنگ زد و گفت مورد آزمایش شماره‌ی ۶۱۲ داره ...
قبل از اینکه دختر حرفش رو تموم بکنه مینسوک سریع دستش رو روی دهنش گذاشت تا ساکتش بکنه و با سر به چانیولی اشاره کرد که هنوزم داشت بهشون نگاه میکرد.
--عزیزم... بعدا در موردش حرف میزنیم.!
دختر وقتی نگاهش به چانیول افتاد به وضوح رنگش پرید و فهمید چه سوتی وحشتناکی داده. دست مینسوک رو از روی دهن خودش پس زد
و آب دهنش رو قورت داد.
-باشه...
آسانسور اول توی طبقه ی دو، مقصد چانیول، متوقف شد ولی یول که بخاطر حرفها و رفتارای مشکوک اون دونفر به فکر فرو رفته بود ، متوجه توقفش نشد.
--آقا؟ پیاده نمیشید؟
با شنیدن صدای مینسوک از افکارش به بیرون پرت شد و در حالیکه کمی هول شده بود جواب داد:
+ب..بله بله...همین الان...روز خوش!
از آسانسور بیرون اومد و به سمت اتاقی که قرار بود 9 ساعت آینده رو داخلش سپری بکنه قدم برداشت.
اما هنوز هم فکرش مشغول چیزی بود که چند لحظه پیش شنیده بود.
یعنی توی طبقه منفی 3 چه اتفاقاتی در حال افتادن بود که دوربینهای تمام ساختمون رو میشد از اتاق نظارت تحت نظر داشت ؛ به جز دوربینهای اون طبقه؟!
اون دونفر داشتن از چه آزمایشی حرف میزدن؟
آزمایش ؟ اونهم توی یه سازمان اطلاعات دولتی...
وارد اتاق که شد هیچ کدوم از اون دونفر رو ندید. احتمالا خیلی زود اومده بود.
اما پس چرا کسی از شیفت قبلی اینجا نبود؟
بعد ازینکه کاپشن و کلاهش رو در آورد، سریع پشت میز نشست .
به نظرش حالا که هیچ کس نبود فرصت خوبی بود تا کمی دنبال جواب سوالهاش بگرده.
آستینهاش رو بالا داد و وارد سیستم شد.
خودش کاملا خبر داشت که چقدر توی زمینه ی هک کردن خبره و با استعداده برای همین شک نداشت که میتونه اون دوربین هارو پیدا و هک بکنه.
پس شروع کرد به تایپ کردن چندتا کد و سعی کرد بفهمه میتونه به دوربین های اون طبقه دسترسي داشته باشه یا نه.
نمیدونست چرا ولی کاملا مطمعن بود که اونجا هم دوربین مدار بسته کار گذاشته شده. هیچ شکی نداشت!
حدود ده دقیقه بود که داشت سعی میکرد فایل های مخفی شده و رمز گذاری شده ای که بهشون مشکوک بود رو رمزگشایی بکنه و کاملا از همه جا به جز صفحه ی مانیتور مقابلش غافل شده بود.
تا اینکه ناگهان هرم نفسهای کسی رو روی گوش خودش حس کرد و صدای بم و آشنایی باعث شد سرجاش میخکوب بشه:
_دقیقا داری چه غلطی میکنی؟
یه لحظه نفس کشیدن رو فراموش کرد و ضربان قلب خودش رو حس نکرد . در حالی که توی دلش مدام به خودش بخاطر بی حواسیش لعنت میفرستاد و توی ذهنش جمله ی " به فاک رفتم" تکرار میشد ، سرش رو کج کرد و از گوشه ی چشم به همکارش که پرسشگرانه و با اخم بهش خیره شده بود نگاه کرد.
+مـ..میتونم توضیح...
--سلام به همگی!!!

PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ