10. It's just a lie

111 33 12
                                    

همون لحظه که برای نزدیک شدن بهش و عوض کردن لباسش مردد شده بود ، با سرفه ای که کیونگسو کرد تردید رو کنار گذاشت و با عجله خودش رو بهش رسوند .
کنارش روی مبل نشست و نفس عمیقی کشید .
+ هیچ کاری نداره ، خیلی راحته ...منکه منحرف نیستم... پس هیچ مشکلی نداره
همونطور که این هارو توی ذهنش با خودش تکرار میکرد ، دستش رو به طرف زیپ لباس سفید پسرک برد و به آرومی پایینش کشید . بعد از اینکه کاملا بازش کرد ، در حالیکه سعی میکرد نگاهش رو به سمت پوست سفید و خیره کنندش سوق نده ، که البته خیلی هم موفق نبود ، آستین لباس رو از بازوهاش بیرون کشید.
حالا بالا تنه‌ش کاملا برهنه شده بود و نفس چانیول بدون اینکه متوجه بشه توی سینه اش حبس!
باید لباس رو از زیرش بیرون میکشید پس دستش رو روی شونه ی برهنه اش گذاشت و کمی بدنش رو به طرف بالا کشید تا راحت تر بتونه لباس رو بیرون بیاره. اما همون لحظه ای که یه دستش روی پوست لطیف شونه اش قرار داشت و دست دیگه اش در تقلا بود که لباس خیس و سفیدش رو بیرون بکشه ، نگاهش به چشمهای باز اما خمار از خواب کیونگسو گره خورد و همونطور شوکه بهش خیره موند‌ .
کم کم اخمی بین ابروهای کیونگسو نشست و نگاهش از چشمهای چانیول ، به سمت دستش که روی شونه ی برهنه اش قرار گرفته بود لغزید و باعث شد چانیول بعد از چند ثانیه به خودش بیاد و سریع عقب بکشه:
+او..اونطوری که به نظر میاد نیست...م‌‌...من فقط داشتم لباستو عوض میکردم چون خیس بودن و احتمال داشت سرما بخوری!
خودش هم از سرعتی که اون کلمات باهاش از دهنش بیرون اومدن تعجب کرده بود‌ . اما کیونگسو همونطور خمار و منگ بهش خیره موند ، انگار که اصلا متوجه حرفهای چانیول نبود...
نگاهش رو از مرد دستپاچه ی رو به روش گرفت و توی فضای غریب اطرافش چرخوند. چرا دیگه همه جا سفید نبود؟
چانیول حدس زد که اثر داروی بیهوشی هنوز کاملا از بین نرفته باشه و بخاطر همینه که واکنش زیادی نشون نمیده‌ و یه جورایی منگه .
اما هنوز هم نگران بود که نکنه مشکلی براش پیش اومده باشه:
+تو ...حالت خوبه؟ صدامو میشنوی؟
وقتی چشمهای سیاه پسرک دوباره توی چشمهاش قفل شد ، ضربان قلبش رو بیشتر از همیشه حس کرد و احساس عجیبی به کل بدنش تزریق شد. اما بعد از چتد ثانیه سعی کرد به خودش بیاد و به سختی پرسید:
+جاییت درد نمیکنه؟
وقتی دید پسرک همونطور داره با چشمهای خواب آلود نگاهش میکنه ، کلافه تر شد:
+اصلا میفهمی دارم چی میگم؟
و لحظه ای توی دلش ترسید که نکنه کاری کرده باشن که حتی حرف زدن رو هم یادش رفته باشه!
پس اینبار کمی به جلو خم شد و شمرده تر گفت :
+خواهش میکنم... اگه متوجه حرفام میشی سرت رو تکون بده !
اخم بین ابروهای کیونگسو عمیق تر شد‌ . سرش بدجور داشت تیر میکشید.
سکوت طولانیش باعث میشد چان از فهمیدنش نا امید بشه،
اما چند ثانیه بعد طبق گفته ی چانیول سرش به آرومی تکون داد و باعث شد چان نفس راحتی بکشه .
+خداروشکر ...فک کردم اون عوضیا...هی هی هی ...دوباره نخواب ! چشماتو باز کن!
کیونگسو با بی میلی چشمهاش رو که بدجوری میسوختن باز کرد و به صورت نگران مرد مو سفید رو به روش دوخت:
+باید مطمئن بشم که حافظه ات سر جاشه ، اسمت رو یادت میاد؟
دستش رو بلند کرد و روی پیشونی دردناکش گذاشت. اسمش چی بود؟ هیچ ایده ای نداشت!
با بیشتر فکر کردن در موردش ، سرش دوباره تیر کشید و باعث شد ناله ای از بین لبهای رنگ پریده اش خارج بشه. و چانیول رو با صدای بم و دورگه ای که ازش انتظار نداشت بیشتر از قبل متعجب کرد:
_نمیدونم...
با همین یه کلمه باعث شد چانیول در آن واحد چندین حس متناقض رو باهم تجربه بکنه... شگفت زده و مبهوت بود چون بلاخره بعد از چند ماه صداش رو برای اولین بار شنیده بود ؛ ناراحت و نگران بود چون یکاری کرده بودن تا پسرک بیچاره حتی اسم خودش رو هم فراموش بکنه و در عین حال‌...
حتی بخاطر فکر کردن به این موضوع هم عذاب وجدان داشت ولی در عین حال...خوشحال بود! خوشحال بود که چیزی یادش نمیاد چون اینطوری‌...
شاید...شانسی برای این داشت که...
سرش رو تکون داد تا این فکر احمقانه و همچنین خودخواهانه رو از سرش بیرون کنه. دوباره به پسرک نگاه کرد. دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و با اخمی که نشون از سردرد بدش میداد ، چشمهاش رو بسته بود.
چانیول لحظه ای فکر کرد که دوباره خوابش برده و خواست صداش کنه ، اما اون زودتر گفت:
_اسمم...یادم نمیاد...
هنوز داشت به اسمش فکر میکرد؟
+زیاد فکر نکن...اینطوری سرت بیشتر درد میگیره!
پسر چشمهاش رو آروم باز کرد و سیاهی های لرزونش رو به تیله های قهوه ای چانیول دوخت. قلب چانیول دوباره بدون اجازه اش لرزید و انگار که مسخ شده باشه ناخودآگاه لب زد:
+من اسمتو میدونم... اسمت کیونگسوئه...
پسرک زیر لب زمزمه کرد :
_کیونگسو ؟
چانیول انگار که توی سیاهی چشمهاش دنبال چیزی میگشت ، همونطور خیره بهش تایید کرد:
+آره ...دو کیونگسو..
با ناله ی آروم پسرک و ماساژ دادن پیشونیش با انگشتهاش ، رشته ی اتصال نگاهشون قطع شد و به خودش اومد . داشت چه غلطی میکرد ؟ الان به اون پسر گفته بود که اسمش واقعا کیونگسوئه؟ و اینطور تظاهر کرده بود که میشناستش؟!
با "آخ" دیگه ای که بی اختیار از لبهای کیونگسو خارج شد از فکر بیرون اومد و متوجه سردرد شدیدش شد. سریع از جاش بلند شد و به اتاق رفت تا مسکنی که توی چمدونش گذاشته بود رو برداره. بعد با عجله به آشپزخونه رفت تا لیوان آبی برداره. اما اتفاقی چشمش به سوپ روی گاز افتاد و ترسید که تهش سوخته باشه ، ولی در کمال خوش شانسی هیچ اتفاقی نیفتاده بود و سوپ کاملا آماده بود. با فکر اینکه حتما کیونگسو هم مثل خودش گشنشه، دو کاسه سوپ ریخت و همراه با لیوان آب توی سینی ای گذاشت و به اتاق نشیمن برد .
اما با دیدن چشمهای بسته و نفسهای مرتب و عمیقش، متوجه شد که دوباره خوابش برده .
+کیونگسو؟
" اوه اینطوریه؟ قراره از این به بعد با اسم فِیکی که خودت بهش دادی صداش کنی تا بیشتر دروغتو باور کنه؟ "
نهیبی بود که خودش به خودش زد. اما چیکار میتونست بکنه ؟ اون پسر اسم خودش رو به خاطر نداشت و فکر نمیکرد هیچ وقت بتونن اسم واقعیش رو بفهمن!
نفس عمیقی کشید و به صورت آروم پسرک نگاه کرد. خوابش عمیق شده بود...لعنتی-
حالا چطوری دلش میومد که بیدارش کنه ؟
نگاهی به سوپ و مسکن و لیوان آب روی میز انداخت و بعد به بالا تنه ی برهنه ی کیونگسو...همچنین با یاد آوری اینکه هنوز شلوارش رو در نیاورده و لباس های جونمیون رو بهش نپوشونده ، دستش رو روی پیشونیش گذاشت ... امشب قرار بود شب طولانی ای باشه!

PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang