12. Falling

122 38 6
                                    

سلام لاولیز
امیدوارم این پارت رو دوس داشته باشین💕









صورتش به آرومی بهش نزدیک شد.
انگار که لبهاش با جاذبه اون رو به سمت خودشون‌ میکشیدن...
سوالی به ذهنش رسید..
یعنی سقوط کردن چه حسی داشت؟
پلک هاش روی هم افتادن
تسلیم جاذبه شد
و لبهاش سقوط رو تجربه کردن...
سقوطی که باعث شد قلبش از هم فرو بپاشه
مغزش متلاشی شه
و نفسش بریده بشه...
سقوطی که باعث شد شیرین ترین ترین مرگ دنیا رو تجربه کنه
و بلافاصله احیا بشه...
این بوسه برای چانیول فقط لمس دو لب نبود ...
دستش روی گونه اش نشست
هنوز نفسش حبس بود
همونطور که لبهاش روی لبهای نرم کیونگسو ثابت بودن ،
حس شیرینی به قلبش سرازیر شد
دلش میخواست زمان متوقف بشه و این لحظه تا ابد ادامه داشته باشه...
دلش میخواست بیشتر ازین بوسه ی آروم و ثابت پیش بره و ...
با تکون کوچیکی که کیونگسو خورد تا ازش فاصله بگیره ، به خودش اومد ...
لعنتی...این بوسه جزو نقشه اش نبود!
حداقل نه به این زودی!
با استرسی که بخاطر ترس از واکنش کیونگسو زیر پوستش دوید ، بدون اینکه بخواد ، لبهاش رو ازش جدا کرد و فاصله گرفت.
بعد بدون نگاه کردن به چشمهای مبهوت و شوکه ی کیونگسو ، از روی تخت بلند شد و با عجله به سمت در رفت ، اما قبل از خارج شدن از اتاق لحظه ای مکث کرد:
+ت..توی نشیمن منتظرتم... هر وقت حس کردی حالت بهتره بیا...
کیونگسو همونطور به رفتنِ پر از دستپاچگیش خیره شد ...
دستش ناخوداگاه به طرف لبش که بی هوا بوسیده شده بود رفت و لمسش کرد ؛
چرا نمیتونست درک کنه که اینجا چه خبره؟

________________________________________

بوسه ی دیگه ای که اینبار طولانی تر بود روی لبش کاشت ‌و با شیطنت خواست به کیسشون شدت ببخشه که یکهو به عقب هول داده شد :
- آ..آره آره... مطمئنم هیچی یادش نمیاد ... شک نکن...
دوباره لبهای حریص سهون به لبهاش چسبید و دستش به طرف گوشی رفت تا از گوش جونمیون جداش بکنه. اما میون مقاومت کرد و سعی کرد خودش رو از آغوش سهون بیرون بکشه :
-چانیول من الان کار دارم باید بر-
سهون بلاخره موفق شد گوشی رو از دستش بیرون بکشه و بعد از قطع کردن تماس به گوشه ای پرتش کنه .
جونمیون خندید و به سهون که داشت روش خیمه میزد و لاله ی گوشش رو میبوسید نگاه کرد :

-چه خبرته ؟ میخوای آبرومو پیش برادرزادم ببری؟
سهون چشمهاش رو بست و نوک بینیش رو به بینی جونمیون چسبوند :
_ برادر زادت یه مزاحم عوضیه که این موقع صبح بهت زنگ میزنه... در ضمن هنوز دفعه ی پیش که بهمون ضدحال زد رو یادم نرفته!
جونمیون دوباره خندید و دستهاش رو دور شونه های پهن دونسنگش حلقه کرد :
- چقد کینه ای هستی !
سهون با لبخند بوسه ی دیگه ای به لب جونمیون زد و کنارش دراز کشید :
_ من فقط دلتنگم-
جونمیون خودش رو توی آغوش هون جا داد و زمزمه کرد :
- میدونم... منم همینطور... خیلی وقت بود که از هم دور بودیم...

PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]Where stories live. Discover now