7. I need you

111 41 6
                                    

_بهت نیاز دارم...
هرم گرم نفس هاش روی گوشش پخش شد و لرز صداش به تن چانیول هم نشست.
کمی عقب تر رفت و نگاه سیاهش اینبار به نگاه خیس چانیول گره خورد.
روح چانیول به سیاهچاله ی بی انتهای چشمهاش کشیده شد و صدای پربغض پسر کوچکتر دوباره توی گوشش پیچید.
_چرا نمیای ؟
دوباره اون حس تلخ کل وجودشو تسخیر کرد و قلبش فشرده شد. دهن باز کرد که جوابش رو بده اما همون لحظه چشمهای پسرک سفید پوش مقابلش گرد شد و نگاهش پر شد از وحشت، ناباوری و درد...
چانیول با گنگی و گیجی نگاهش کرد و و خواست بپرسه که چه اتفاقی افتاده . اما وقتی چشمهاش به لباس سفید پسر ، که از ناحیه شکمش سرخ از خون شده بود افتاد ؛ فریادی کشید و خواست در آغوشش بگیره.
اما قبل از اینکه بتونه حتی لمسش بکنه ، چشمهای درشت و زیبای پسرک بسته شد و جسم بی جونش روی زمین افتاد .‌
چانیول خواست دادی بکشه و از روی زمین بلندش کنه اما انگار هرچقدر تلاش میکرد هیچ صدایی از گلوش خارج نمیشد . در همون حال به سمت پسر خم شد اما در یک چشم بهم زدن خودش رو روی تختش دید که سرجاش نشسته و با قلبی که توی دهنشه و تنی خیس از عرق ، عاجزانه سعی میکنه هوا رو به داخل ریه هاش بکشه.
با ناباوری نگاهش رو توی اتاقش چرخوند و به دنبال پسرک گشت ولی همونطور که انتظار میرفت هیچ اثری ازش نبود.
قلبش هنوز به شدت تند میزد و ترسیده بود. چطور یه خواب میتونست انقدر واقعی به نظر برسه؟
سرش رو بین دستاش گرفت و اشکهاش بدون اینکه بتونه کنترلی روشون داشته باشه روی گونه هاش سر خوردن.
گونه هاش خیس خیس شده بودن و گلوش خشکِ خشک...
دست برد و رد اشکهاش رو از روی صورتش کنار زد.‌ دیگه نمیتونست اینطوری ادامه بده... کابوس هاش هر شب داشتن وحشتناک تر از شب قبل میشدن و تا وقتی که اون رو از اونجا نجات نمیداد به آرامش نمیرسید...
از روی تخت بلند شد و به سمت کامپیوترش رفت. هنوز دست و پاهاش از ترس میلرزیدن و دلهره داشت. با اینکه فقط یه خواب بود باید مطمئن میشد که حالش خوبه.
بعد از اینکه روشنش کرد و جثه ی کوچیکش رو در حالی که روی تخت دراز کشیده بود و به آرومی خوابیده بود دید ، بلاخره نفس راحتی کشید و چند ثانیه چشمهاش رو بست...
از پشت کامپیوتر بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت . یک صبح بود و چانیول فقط با یک ساعت خوابیدن همچین خوابی دیده بود...
گلوش به شدت خشک بود و پارچ توی اتاقش خالی . پس تصمیم گرفت بی سر و صدا به آشپزخونه بره تا کمی آب بخوره.
پله هارو به آرومی پایین رفت و به سمت آشپزخونه قدم برداشت . اما با دیدن چراغ روشنش ، عقب گرد کرد و از پشت دیوار نگاه کرد تا ببینه کی اونجاست‌ .
با دیدن پدرش که پشت میز غذاخوری نشسته بود و مادرش که داشت لیوان آبی رو بهش میداد ، ابروهاش بالا رفت . این وقت شب چرا بیدار بودن؟
×بیا بگیر یکم آب بخور . این چه عادت مسخره ایه که بدون آب قرص میخوری؟ اون قرصای قلبتو!
اخمی بین ابروهاش نشست . قلب پدرش درد میکرد؟
-- انقد غر نزن و بیا پیشم بشین . یکم حرف بزنیم..
مادرش چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و کنارش نشست.
×باز چی شده؟
-- میدونی گاهی به چی فکر میکنم؟
×من از کجا بدونم؟
-- به این که شاید تقصیر خودمون بوده که چانیول اینطوری بار اومده...
چانیول با شنیدن اسم خودش از زبون پدرش گوش هاش رو تیز تر کرد و منتظر ادامه ی حرفش موند.
×منظورت چیه ؟ چطوری تقصیر ما بوده؟
--نمیدونم... شاید قبلا زیادی بهش سخت گرفتیم و فشار آوردیم و... بخاطر همین فقط از لج ما داره اینکارو میکنه...
×ما بهش سخت گرفتیم ؟ اتفاقا خیلی آزادش گذاشتیم که اینطوری شده. نباید اجازه میدادیم انقد با اون برادر مریضت نشست و برخواست کنه که اینطوری روش اثر بذاره...
آهی که پدرش در جواب مادرش کشید باعث شد قلبش بیشتر فشرده بشه. چطور میتونستن؟ چطور میتونستن همچین فکری در موردش بکنن و پشت سرش این حرفا رو بزنن؟ خواست قدمی به طرفشون برداره و این افکارش رو به زبون بیاره اما با چیزی که شنید منصرف شد و سر جای خودش موند.
-- یانگمینا... یادته وقتی بعد از پنج سال بلاخره باردار شدی چقد خوشحال بودیم؟ میخواستی اسمشو چی بذاری؟ کوانگ سو ؟
مادرش لبخند غمگینی زد و جواب داد:
×نه.. کیونگ سو ...
پدرش دوباره آهی کشید.
-- اسم قشنگی بود... تو همیشه عاشق شکوفه های گیلاس بودی...
× اوهوم... ولی خب چه میشه کرد... پدرت از قبل اسم چانیولو انتخاب کرده بود...
--چه آرزوهایی که براش نداشتیم... ولی الان رو ببین... واقعا نمیدونم کجای کار رو اشتباه کردیم که اینطوری شد... شده یه هکر الدنگ و به درد نخور که انحراف جنسی داره و جذب همجنسای خودش میشه...
×هیششش.. آروم تر... یه وقت میشنوه...
--واسم مهم نیس... بشنوه... همون چند ماه پیشم گفتم... من دیگه پسری به اسم پارک چانیول ندارم.‌. نه تا وقتی که به خودش بیاد و بعد از توبه کردن توی کلیسا، با یه دختر متشخص ازدواج بکنه...
علی رغم بغض سنگینی که با شنیدن این حرفها راه گلوش رو سد کرده بود ، نیشخندی صداداری زد و وارد آشپزخونه شد‌ .
هم پدرش و هم مادرش با چشمهای گرد شده به چان که بی مقدمه وارد شد و به سمت یخچال رفت نگاه کردن.
حینی که در یخچال رو باز میکرد سعی کرد بغضش رو قورت بده تا صداش نلرزه:
+گفتین میخواستین اسممو کیونگسو بذارین؟ اسم قشنگیه...واقعا امیدوارم اسم پارتنر آیندم این باشه...اسم من که نشد، ولی اسم دامادتون حداقل این باشه تا دیگه انقد حسرت نخورین‌‌‌‌...
بعد از برداشتن بطری آب از یخچال، درش رو محکم کوبید و با قدم های بلند از آشپزخونه خارج شد و پدر و مادرش رو همونطور مات و متحیر تنها گذاشت.

〰️〰️〰️〰️〰️

روزها همینطور میگذشتن و چانیول هرروز بیشتر از قبل مطمئن میشد که تا وقتی اون پسر رو از اونجا نجات نده، قرار نیست طعم آرامش رو حس کنه...
چون علاوه بر شبهاش که با کابوس سپری میشد ، در طول روز هم لحظه ای نمیتونست فکرش رو از سرش بیرون کنه .
افکاری که حالا رنگ دیگه ای به خودشون گرفته بودن و از نگرانی برای اون پسر ، حالا تبدیل به خواستنش شده بودن!
خواستنی که کل وجودش رو احاطه کرده و دیگه نمیتونست انکارش بکنه...
طوری که حالا دیگه اصلا به نظرش عجیب یا غیرمنطقی نبود که انقدر به کسی مبتلا شده که تا بحال حتی صداش رو هم نشنیده!
چانیولی که تا به حال فقط با کد ها و اعداد توی کامپیوتر سر و کار داشت و هیچ وقت اهل خیال پردازی نبود، حالا حتی در طول روز هم رویا میدید!
رویای کسی که تا به حال به جز تصویر صامتش، هیچ چیزی ازش ندیده بود...
این منطقی یا نرمال نبود. بود؟ اما دیگه برای چانیول اهمیتی نداشت.
اون غرق شده بود...
و هیچ غریق نجاتی نبود که کمکش کنه.
مگر همون پسرکی که که کل ضمیرش رو به تاراج برده بود....
غرق همین افکار بود که فنجان قهوه ای مقابلش قرار داده شد و باعث شد حواسش جمع فرد مقابلش شه.
جونمیون با اخم عمیقی رو به روش نشست و گلوش رو صاف کرد:
× قهوه اتو بخور‌. سرد میشه‌‌‌...
چانیول با بیحوصلگی جواب داد:
+میل ندارم. واسه چی صدام کردی؟ فک کردم دیگه علاقه ای به هم صحبت شدن باهام نداری!
جونمیون نفس عمیقی کشید :
×ببین...اونطور که فکرشو میکنی نیست‌... برای جواب ندادن به تماسات دلیل دارم... ولی الان وقت توضیح دادن اون نیس. بخاطر یه موضوع دیگه دعوتت کردم.
چانیول پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
+چه اتفاقی افتاده عموجان؟ نکنه بازم توی دردسر افتادی که یاد من افتادی؟
جونمیون سرش رو پایین انداخت و آب دهنش رو قورت داد:
×بهت که گفتم... برای حرف نزدن باهات دلیل داشتم پس به دل نگیر... الانم... یه موقعیت اضطراری به وجود اومده و بخاطر همین مجبور ش..
+باشه مشکلی نیس... زودتر برو سر اصل مطلب. چی شده ؟
×تو راست میگفتی... دلیل اینکه سازمان دستور داده بود هیچ اقدامی نکنیم این بود که کسی بهمون شک کرده بود و کم مونده بود توی دردسر بیفتیم. البته فقط این نیست‌... به اتفاقاتی هم مثل برکناری رئیس ها و جایگزین شدنشون توی خود سازمان آمریکا ام افتاده بود همین باعث شده بود دست نگه داریم. منتها من خودمم تازه فهمیدمشون..‌
ابرو های چانیول بالا رفت و با تردید پرسید:
+خب...‌ منظورت چیه ؟ الان میخوای...
×میخوام دقیقا همون کاری که بهش فکر میکنی رو بکنم.
ناخودآگاه ضربان قلب چانیول بالا رفت و با هیجان پرسید:
+یعنی... یعنی میخوای بهم کمک کنی که فراریش بدم؟
به سازمانم گفتی؟ قبول کردن؟
جونمیون از این حجم از هیجان زدگی چانیول خنده اش گرفته بود :
×آروم باش پسر... داد نزن. اون خدمتکار پیر ممکنه بشنوه.
چانیول که متوجه شد زیادی واکنش نشون داده ، گلوش رو صاف کرد و به پشتی مبل تکیه داد:
+ببخشید‌ . خب حالا زود بگو
لبخند از روی لبهای جونمیون کم کم محو شد و نگرانی مشهودی به جاش توی صورتش پدیدار:
×درسته... قبول کردن اما...یه سری شرایط خاص داره... که به عنوان عموت باید بهت بگم که... باید بیشتر روشون فک کنی و بنظرم... باید بیخیالش بشی..‌
اخمی بین ابروهای چانیول نشست و با نگرانی گفت:
+چرا ؟ مگه شرطشون چیه؟
جونمیون برای چندمین بار نفس عمیقی کشید و با تردید گفت:
× باید قبل از اقدام به فراری دادن اون پسر ، مرگ تورو جعل کنیم!

PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]Where stories live. Discover now