5. Save me!

150 45 14
                                    

(دوماه بعد)

_منو نجات بده ... چرا بخاطرم کاری نمیکنی؟ ...تو یه بزدلی ... به جای زل زدن به زجر کشیدنم یه کاری کن ...دیدن عذاب کشیدن من برات سرگرم کنندس؟ ... توام یکی از همون حیوونایی... توام مقصری !
ناگهان چشمهاش رو باز کرد و هین بلندی کشید تا بتونه هوا رو به داخل ریه هاش بفرسته .
نفس نفس میزد و کل بدنش از عرق خیس خیس شده بود.
دستش رو روی قلبش که دیوانه وار در حال تپیدن بود گذاشت و سر جاش نشست .
بدون اینکه حتی متوجه شده باشه بغض سنگینی گلوش رو فشرد و با صدای گرفته زمزمه کرد :
+تقصیر من نیست... تقصیر من نیست... من مثل اونا نیستم ...من مثل اونا نیستم ... من مثل اونا نیستمممم !
جمله ی اخرش تقریبا داشت به فریاد تبدیل میشد ولی با یاد آوری اینکه پدر و مادرش توی خونه خوابن دستش رو جلوی دهنش گرفت تا صداش بیشتر ازین بالا نره.
اما بعد دوباره با صدای لرزون از بغض، زمزمه وار گفت:
+چرا؟... چرا باید هرشب همینطوری بیای تو خوابم و بهم عذاب وجدان بدی؟ مگه من چیکار میتونم بکنم ؟ من چطوری میتونم تو رو از اونجا بیارم بیرون؟
بعد با هر دو دستش به جلوی موهای خودش چنگی زد و سرش رو پایین انداخت :
+چرا هیچ کاری از دستم بر نمیاد که برات بکنم ؟ چرا انقد بیچارم ؟ تو حتی از وجود منم خبر نداری ولی وجود خودت شده همه ی زندگیم... چطور میتونی منو به این چیزا محکوم کنی؟
دوباره سر جاش دراز کشید و با چشم های تار شده از اشک به سقف زل زد...
برای هزارمین بار چشمهای درشت و سیاه اون پسر جلوی چشمهاش مجسم شد و باعث شد کل تنش مور مور بشه:
+چطور میتونی اینکارو باهام بکنی؟ چطور میتونی فقط با زل زدن به اون دوربین تا اعماق روحمو لمس کنب در حالیکه حتی منو نمیبینی!
حس تلخی به وجودش سرازیر شد و کل بدنش رو سِر کرد.
دو ماه و نه روز بود که تحت نظرش گرفته بود ، دو ماه و نه روز بود که هر روزش با تماشای اون میگذشت ، دو ماه و نه روز بود که دیوونه شده بود!
اصلا نمیفهمید چه اتفاقی داره میفته !
هیچ ایده ای نداشت که چرا اینطوره میشه... انگار جادو شده بود ... مسخ شده بود ... مبتلا شده بود ... نمیدونست...
اما هر چی که بود باعث شده بود تمام روزها و شبهاش رو درگیر کنه و مغزش رو از کار بندازه...
حدود یک ماه و نیم از روزی که تونست بلاخره دوربین های لابراتوار رو هک کنه و از جنایت های وحشتناک اون سازمان باخبر بشه گذشته بود و از همون روز به بعد شبی نبود که بتونه راحت بخوابه و کل شب کابوس نبینه...
اما هیچ کدوم از کابوس هایی که میدید به اندازه ی این یکی عذابش نمیداد... کابوسی که سیاهی اون چشمها براش رقم میزد و باعث میشد هر روز بیشتر و بیشتر توی مرداب درونشون غرق بشه...
چشمهای درشتی که توی خوابش برخلاف چیزی که توی فیلم دوربین ها میدید ، خالی از احساس نبودن ؛ بلکه پر بودن از درد ، ناچاری ، و یک عذاب بی انتها ...
تا به حال صدای پسر توی فیلم ها رو نشنیده بود اما توی خواب هاش ، صداش پر بود از فریاد ...فریادی مملو از التماس برای رهایی...
چانیول نمیدونست چرا دیدن کسی که هیچ شناختی ازش نداره توی این حالت ، انقدر براش دردناکه که باعث میشه قلبش هربار تیر بکشه...
نمیدونست و هر شب بیشتر از قبل بخاطر سوال هایی که کل ذهنش رو اشغال میکردن گیج میشد ...
پتو رو از روی خودش کنار زد و از تخت پایین اومد. طبق معمول بعد ازینکه از خواب میپرید نمیتونست دوباره به خواب بره.
چراغ اتاقش رو روشن کرد و نگاهی به ساعت دیواری گوشه ی اتاق انداخت که داشت ساعت ۴ صبح رو نشون میداد.
آهی کشید و به سمت بوم نقاشی گوشه ی اتاق رفت و روی صندلی چوبی کنارش نشست.
پارچه ی سفیدی که روی بوم انداخته بود رو به دقت کنار کشید و چهره ی اون پسر جلوی چشمش نقش بست. چهره ای که با جزئیات تمام طراحی شده بود و حتی خال خیلی ریز و کمرنگ لب بالاییش هم از قلم نیفتاده بود!
اما فقط یه کاستی داشت ، و اون جای خالی چشمهای پسرک بود...
وقتی نگاه چانیول به فضای خالی زیر ابروهاش افتاد ، قلبش مچاله شد و دستهاش مشت...
چرا نمیتونست چشمهاش رو بکشه ؟ چرا انقدر میترسید از کشیدنشون؟
هر وقت دست به قلم میبرد تا اون جای خالی رو پر کنه ، حس میکرد دستش داره به لرزه میفته و ممکنه نتونه عمق سیاهی چشمهاش رو روی بوم بیاره...
برای همین سریع دستش رو عقب میکشید و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش ، از پشت بوم بلند میشد ...
خواست یه بار دیگه تلاشش رو بکنه ، شاید اینبار میتونست به ترسش غلبه کنه اما...
آهی کشید و قلم رو به گوشه ای پرت کرد. پیشونیش رو به پیشونی پسر توی نقاشی تکیه داد و زیر لب نالید:
+چرا ؟ چرا هر چیز که مربوط به تو میشه انقد عذابم میده ؟
چرا بعد از دیدنت دیگه یه روز خوش ندارم ؟
انگشت سبابه اش رو روی لبهای درشت پسرک بوم نقاشی کشید و آروم تر زمزمه کرد:
+چرا انقد زیبایی؟... چرا این زیباییت انقدر برام دردناکه؟
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید. حس میکرد داره دیوونه میشه... این دو ماه... براش به اندازه ی یکسال و حتی بیشتر گذشته بود...
شاید بهتر بود سر خودش رو جور دیگه ای گرم میکرد تا وقتی که ساعت هفت میشد و میرفت سر کارش...
از روی صندلی چوبی کنار بوم بلند شد و روی صندلی میز کامپیوترش نشست .
از بچگی عادت داشت وقتی حوصلش سر میرفت یا کاری برای کردن نداشت، نقاشی میکشید تا حواس خودش رو پرت کنه.
اما الان به لطف اون پسر حتی اون کار رو هم نمیتونست بکنه...
به محض روشن کردن کامپیوتر ، ناخودآگاه روی همون فایل همیشگی کلیک کرد و با دیدن تصویرش نفسش حبس شد .
داشت با انگشت های قشنگش چشم هاش رو میمالید و خمیازه میکشید.
ناخوداگاه لبخندی روی لبهای چان جا خوش کرد. هرحرکت هرچند کوچیکی هم که میکرد ، از نظرش بینهایت دوست داشتنی میومد ...
اما لبخندش وقتی که دید پسرک دستش رو روی معده اش گذاشته و فشار میده محو شد و به جاش اخمی بین ابروهاش نشست. گشنه اش شده بود؟
اون عوضیا به اندازه ی کافی بهش غذا نمیدادن ؟
قلبش فشرده شد و هر دو دستش مشت.
با دیدن اخمی که بخاطر دلدرد بین ابروهای پرپشت پسر نشست، دیگه طاقت نیاورد و کامپیوتر خاموش کرد.
چطور میتونست حالش اینجا خوب باشه وقتی اون اونجا داشت اذیت میشد ؟
با کلافگی لباس هاش رو عوض کرد و بدون توجه به اینکه آفتاب هنوز طلوع نکرده بود ، با پای پیاده به سمت محل کارش به راه افتاد...
همینکه در اتاق باز شد و سهون وارد شد ، چانیول از جا پرید و با عجله به سمتش رفت :
+باید حرف بزنیم !
سهون با ابرو های بالا رفته نگاهی به چانیول انداخت و بعد اتاق رو از نظر گذروند تا مطمعن بشه کسی نیست .
_چیزی شده؟
چانیول نفس عمیقی کشید و با دست به صندلی اشاره کرد تا سهون روش بشینه.
سهون که بخاطر چهره ی رنگ پریده ی چانیول کمی نگران شده بود ، اخمی بین ابروهاش نشوند و روی صندلی ای که بهش اشاره میکرد نشست.
_جواب بده.‌ پرسیدم چیزی شده ؟ تا یانگسوک نرسیده حرف بزن !
چانیول روی صندلی کناری سهون نشست و سرش رو پایین انداخت.
+یادته یه ماه پیش همونطور که خواسته بودین دوربینای لابراتوار رو هک کردم ؟
سهون با همون اخمی که به چهره داشت سرش رو تکون داد :
_خب؟
+کاری ندارم که بعدا فهمیدن دوربینا هک شده و کل سیستم رو عوض کردن ، ولی حتما اینم یادته که گفته بودین در عوض هک کردنش از طرف سیا قراره یه پاداش بزرگ بهم برسه؟
_ آره یادمه... ولی تو که گفتی پاداشی نمیخوای؟ نظرت عوض شد؟
چانیول نفس عمیقی کشید و بعد از کمی تردید جواب داد:
+آره... نظرم عوض شد ..
سهون به پشتی صندلی تکیه داد و نفسش رو به بیرون فوت کرد.
_پس سخت شد...چون بعد از اینکه هکشون کردی و ما فقط یه نگاه کوتاه به فیلما کردیم ، سریع سیستم رو عوض کردن و نتونستیم مدرک جمع کنیم. پس.. فک نکنم سازمان پاداشی..
+اگه دوباره هکشون کنم چی؟
چشمهای سهون گرد شد و ابروهاش بالا رفت:
_چی؟ واقعا میخوای اینکارو بکنی؟ ریسکش خیلی بالاست!
دست چانیول که روی پاش بود خود به خود مشت شد و بی تردید جواب داد:
+آره ... مطمعنم... خودم ریسکشو به جون میخرم ...
سهون اینبار چشمهاش رو ریز کرد و به جلو خم شد:
_باشه... حالا که انقد مطمعنی به بالا دستیا خبر میدم و نظرشون رو میپرسم. ولی مگه چی به عنوان پاداش میخوای که حاضری همچین خطری رو به جون بخری؟
چانیول آب دهنش رو قورت داد و مثل خود سهون به جلو خم شد :
+باید بهم کمک کنین مورد پروژه ی ۱۲ رو فراری بدم !

PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu