13. Portrait of you

115 30 3
                                    

سرش رو عقب کشید و با بردنش به طرف لاله ی گوش سو و بوسیدنش ، باعث شد کل تن پسرک مور مور بشه .
+نظرت چیه؟
صدای بمش که توی گوشش پیچید ، تا داخل مغزش هم نفوذ کرد . باعث شد حس عجیبی به قلبش تزریق شه و ناخوداگاه سرش رو عقب ببره تا لبهای چان رو از گوش خودش جدا کنه.
کیونگسو با فاصله گرفتن صورت چان ، نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد و در حالیکه نگاهش رو از چان میدزدید جواب داد:
_پ..پس لطفا... بعدا نشونم بده...الان میخوام اطرافو ببینم...
چانیول دوباره لبخندی زد .
گونه های سرخ شده اش حتی از قبل هم با نمک ترش میکرد.
+من به عادت قبلا اینطوری کردم ولی هنوز زود بود...ببخشید...
_ نیازی به معذرت خواهی نیس فقط...
چانیول منتظر شنیدن ادامه ی حرفش بود اما انگار کیونگسو قصد کامل کردنش رو نداشت.
تا اینکه چند ثانیه بعد یکهو داد زد:
_اونجارو ببین یه ماهی ! چقدرم بزرگه !!
چانیول به جایی که اشاره میکرد نگاهی انداخت و بخاطر هیجان توی صداش خنده اش گرفت .
کودک دوست داشتنی درونش هنوز هم زنده بود ...

...

چند دقیقه به منوال تماشای اطرافشون در سکوت گذشت و فقط صدای گذر آب بود که پس زمینه ی این لحظات شده بود.

تا اینکه کیونگسو بلاخره دل از مقابلش کند و نگاهش رو به نیم رخ چانیول داد.
چانیول سنگینی نگاهش رو حس کرد و متقابلا بهش نگاه کرد :
+چیزی میخوای بگی؟
چند ثانیه در سکوت نگاهش کرد و بلاخره لب زد :
_اون آدما چرا منو زندانی کرده بودن؟
چانیول انتظار این سوال یکهویی رو نداشت.
ولی نفس عمیقی کشید تا جوابش رو بده:
+داستانش طولانیه اما...در این حد بگم که میخواستن یه آزمایش رو روت انجام بدن . یه آزمایش برای اینکه بتونن ذهن آدمها رو کنترل کنن و روی احساسات و افکارشون تسلط پیدا کنن. اما لازم بود که حافظه ی-
کیونگسو حرفش رو قطع کرد تا سوال دیگه ای بپرسه :
_ ولی چرا میخوان آدما رو کنترل کنن؟
چانیول چند ثانیه یه فکر فرو رفت.
تا اینکه بلاخره گفت:
+راستش...دقیق نمیدونم... ولی حتما اهداف پلیدی دارن... مثل مجبور کردنشون به کارای غیر اخلاقی...
کیونگسو هومی کرد و دستش رو زیر چونه اش گذاشت . خیره به آب زلال مقابلش دوباره پرسید:
_میفهمم...اما چرا من؟
بعد از گفتن این سرش رو به طرف چانیول چرخوند و منتظر جوابش موند.
چانیول نگاه ناامیدش رو به چشمهای منتظر سو دوخت و سرش رو آروم به معنی نه تکون داد.
خودش هم هیچ جوابی برای این سوال نداشت...

_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎

_فلفلش رو زیاد نریختی؟
+نه به اندازه‌س. الانم یکم نمک اضافه میکنیم .
کمی نمک داخل قابلمه ریخت و درش رو گذاشت.
بعد با لبخند به سویی نگاه کرد که کنارش ایستاده بود و با دقت و کنجکاوی به تک تک کارهاش حین آشپزی خیره شده بود.
+دیگه تمومه. باید منتظر باشیم آبش جوش بیاد .میتونیم بریم بشینیم ‌
کیونگسو نگاهش رو از دست چانیول روی در قابلمه گرفت و به صورتش داد.
با دیدن لبخندش ناخوداگاه لبخندی زد و گفت:
_باشه ...بریم...
پنج روز از وقتی که توی این خونه به هوش اومده بود میگذشت و از اون موقع توجه و محبت های چانیول به خودش کمتر نشده بود هیچ که حتی بیشتر هم شده بود.

PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن