14. peace of my mind

87 25 0
                                    


سرش رو عقب کشید و به طرف لاله ی گوشش برد و با بوسیدنش باعث شد کل تن کیونگسو مور مور بشه .
+نظرت چیه؟
صدای بمش که توی گوشش پیچید ، تا داخل مغزش هم نفوذ کرد . باعث شد حس عجیبی به قلبش تزریق شه و ناخوداگاه سرش رو عقب ببره تا لبهای چان رو از گوش خودش جدا کنه.
چانیول با دیدن واکنشش ابروهاش رو بالا فرستاد :
+خوشت نیومد؟
کیونگسو با فاصله گرفتن صورت چان ، نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد و در حالیکه نگاهش رو از چان میدزدید جواب داد:
_چ..چرا... ولی... بعدا نشونم بده...الان میخوام اطرافو ببینم...
چانیول دوباره لبخندی زد . گونه های سرخ شده اش حتی از قبل هم با نمک ترش میکرد.
+من به عادت قبلا اینطوری کردم ولی هنوز زود بود...ببخشید...
_ نیازی به معذرت خواهی نیس فقط...
چانیول منتظر شنیدن ادامه ی حرفش بود اما انگار کیونگسو قصد کامل کردنش رو نداشت.
تا اینکه چند ثانیه بعد یکهو داد زد:
_اونجارو ببین یه ماهی ! چقدرم بزرگه !!
چانیول به جایی که اشاره میکرد نگاهی انداخت و بخاطر هیجان توی صداش خنده اش گرفت .
کودک دوست داشتنی درونش هنوز هم زنده بود ...
...
چند دقیقه به منوال تماشای اطرافشون در سکوت گذشت و فقط صدای گذر آب بود که پس زمینه ی این لحظات شده بود.
تا اینکه کیونگسو بلاخره دل از مقابلش کند و نگاهش رو به نیم رخ چانیول داد.
چانیول سنگینی نگاهش رو حس کرد و متقابلا بهش نگاه کرد :
+چیزی میخوای بگی؟
چند ثانیه در سکوت نگاهش کرد و بلاخره لب زد :
_اون آدما چرا منو زندانی کرده بودن؟
چانیول انتظار این سوال یکهویی رو نداشت.
ولی نفس عمیقی کشید تا جوابش رو بده:
+داستانش طولانیه اما...در این حد بگم که میخواستن یه آزمایش رو روت انجام بدن . یه آزمایش برای اینکه بتونن ذهن آدمها رو کنترل کنن و روی احساسات و افکارشون تسلط پیدا کنن. اما لازم بود که حافظه ی-
کیونگسو حرفش رو قطع کرد تا سوال دیگه ای بپرسه :
_چرا میخوان آدما رو کنترل کنن؟
چانیول چند ثانیه یه فکر فرو رفت.
تا اینکه بلاخره گفت:
+راستش...دقیق نمیدونم... ولی فک کنم اهداف پلیدی داشته باشن... مثل مجبور کردنشون به کارای غیر اخلاقی...
کیونگسو هومی کرد و دستش رو زیر چونه اش گذاشت . خیره به آب زلال مقابلش دوباره پرسید:
_میفهمم...اما چرا من؟
بعد از گفتن این سرش رو به طرف چانیول چرخوند و منتظر جوابش موند.
چانیول نگاه ناامیدش رو به چشمهای منتظر سو دوخت و سرش رو آروم به معنی نه تکون داد.
خودش هم هیچ جوابی برای این سوال نداشت...
_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎_͎
_فلفلش رو زیاد نریختی؟
+نه به اندازس. الانم یکم نمک اضافه میکنیم .
کمی نمک داخل قابلمه ریخت و درش رو گذاشت.
بعد با لبخند به سویی نگاه کرد که کنارش ایستاده بود و با دقت و کنجکاوی به تک تک کارهاش حین آشپزی خیره شده بود.
+دیگه تمومه. باید منتظر باشیم آبش جوش بیاد .میتونیم بریم بشینیم ‌
کیونگسو نگاهش رو از دست چانیول روی در قابلمه گرفت و به صورتش داد.
با دیدن لبخندش ناخوداگاه لبخندی زد و گفت:
_باشه ...بریم...
پنج روز از وقتی که توی این خونه به هوش اومده بود میگذشت و از اون موقع توجه و محبت های چانیول به خودش کمتر نشده بود هیچ که حتی بیشتر هم شده بود.
دقیقه ای نبود که تنهاش بذاره ؛ یا کنارش مینشست و در مورد موضوعات مختلف باهاش حرف میزد و به سوال هاش جواب میداد ؛
یا همراه باهاش قدم میزد و کنار اون از زیبایی بهاری اطرافشون لذت میبرد ؛
یا اینکه ساکت کنارش مینشست و به کیونگسویی که به فکر فرو میرفت یا کتاب فلسفی ای که چهار روز بود شروع کرده بود رو مطالعه میکرد خیره میشد .
و یا هم مثل الان که هر چی توی آشپزی بلد بود و نبود رو به سو یاد میداد و اون هم مشتاقانه به حرفهاش گوش میکرد...
کیونگسو نمیتونست احساسی که کنار اون داشت رو برای خودش توصیف بکنه.
هنوز حتی حضور همیشگیش رو هم هضم نکرده بود چه برسه به حسهای مبهم و عجیبی این چند روز داشت...
اما فقط یک حس بود که بیشتر از بقیه به چشم میومد و پررنگ تر بود ...آرامش!
چانیول باعث میشد حس لطیفی توی قلبش سرازیر بشه و احساس آرامش کنه...
اینکه میدونست کنارش امنیت داره و میتونه به این مرد اعتماد بکنه ناخوداگاه آرومش میکرد.
اما احساسات متناقض دیگه ای بود که گاهی هم گیجش میکرد‌ .
مثل حسی که لمس نوک انگشتهای یول با پوست گونه اش بهش میداد...
یا وقتی که نگاه پر از حرف و شیفته ی یول با نگاه مبهوت خودش گره میخورد و زمان برای چند ثانیه متوقف میشد...
و یا حتی وقتی که نگاهش مدام به سمت لبهای سو سر میخورد ، ولی سعی میکرد خودش رو کنترل کنه تا کیونگسو رو معذب نکنه چون هنوز زود بود و نمیخواست بیشتر از این گیجش بکنه‌‌‌...
اون نگاه های خیره ی چان به لبها و بدن سو ، حس عجیبی بهش میداد و حتی گاهی باعث میشد بدنش مورمور بشه‌ و یا قلبش کمی تند تر بزنه.
اما این حس عجیب هرچی که بود ، به نظر کیونگسو ناخوشایند نمی اومد. بلکه گاهی هوس میکرد که دوباره تجربه اش کنه ‌‌‌...
به دنبال چانیول وارد اتاق نشیمن شد و کنارش روی مبل نشست .
نگاهی به چانیول انداخت و ابروهاش بالا رفت. هیجانزده و کمی مضطرب به نظر میرسید . اتفاقی افتاده بود؟
چانیول نگاه سوالی کیونگسو رو روی خودش حس کرد و چشمهاش رو متقابلاً به اون دوخت‌ . قبل از اینکه سو دهن باز کنه و چیزی بپرسه خودش گفت:
+یه سوپرایز واست دارم!
نگاه کیونگسو گیج تر شد. سوپرایز؟!
چان لبخند ژکوند و مضطربانه ای زد و خم شد تا از کنار مبل، بوم نقاشی ای که امروز صبح جونمیون همراه با بوم ها و وسایل نقاشی دیگه ای براش فرستاده بود رو برداره.
چشمهای کیونگسو با دیدن چهره ی خودش روی بوم نقاشی گرد شد و دست دراز کرد تا اون رو از دست یول بگیره.
_این...منم؟!
لبخند چانیول عمیق تر شد و سرش رو تکون داد. دیدن اینهمه هیجان زده شدن کیونگسو ارزش این رو داشت اونقدر پشت تلفن به عموش برای ریسک کردن و دزدکی برداشتن این نقاشی از اتاق قبلیش اصرار و خواهش بکنه!
_خودت کشیدی؟!!
چانیول با دیدن نگاه حیران و شوکه ی کیونگسو روی پرتره ی خودش ، بیشتر خندید و جواب داد :
+آره من کشیدم. ولی همونطور که میبینی هنوز کامل نشده. چشمهاش هنوز مونده...
بعد نگاهش رو به چشمهای تیره ی سو دوخت و قلبش برای بار میلیونم فشرده شد . حس میکرد حالا دیگه میتونه این نگاه عمیق و زیبا رو به قلم بکشه. باید دوباره امتحان میکرد!

PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]Where stories live. Discover now