25. paper window

58 17 0
                                    

تبر رو از روی زمین برداشت و با گذاشتن یه تکه چوب روی تنه ی بریده ی درختی ، شروع به خرد کردنش کرد.
صدای خرد کردن هیزم ها انقدر بلند بود که روی اعصاب کیونگسو راه میرفت و نمیذاشت روی نقاشیش تمرکز کنه..
بخاطر همین نگاه عصبی ای به چانیول انداخت و دهن باز کرد که چیزی بهش بگه.
اما همون لحظه صدای نزدیک شدن ماشینی اومد و باعث شد چانیول هم با شنیدنش دست از خرد کردن چوب ها بکشه و نگاه متعجبش رو اول به کیونگسو و بعد به ورودی حیاط بدوزه‌ ...
چند ثانیه نگذشته بود که یه ون مشکی با نوشته‌ی درشت و قرمز رنگ "پِت شاپ هوانگ" جلوی در ورودی باغ متوقف شد و بوق زد.
چانیول با دیدنش زیر لب زمزمه کرد:
+شت ‌... به کل یادم رفته بود-
و سریع تبر رو روی زمین انداخت و دوان دوان به سمت ماشین رفت.
وقتی کنارش رسید مرد راننده از ماشین پیاده شد و برگه ای رو به همراه یه خودکار به دست چانیول داد.
چانیول جاهایی که باید رو امضا کرد و مرد به طرف پشت ون رفت تا صندوق عقبش رو باز کنه.
کیونگسو چشمهاش رو ریز کرد تا از اون فاصله بتونه ببینه که اون مرد چه چیزی رو از صندوق عقب خارج کرد و به دست چانیول داد.
اما به جز یه جعبه ی پلاستیکی که یه طرفش میله داشت نتونست چیزی رو تشخیص بده.
هیچ ایده ای نداشت که اون جعبه ی سنگین که چانیول به زور داشت با خودش به طرف ویلا میاورد چی بود. یه قفس؟
ون مشکی بعد از تحویل دادن اون جعبه به چانیول حرکت کرد و بعد از دور زدن از اونجا دور شد.
چانیول از کنار کیونگسو عبور کرد و بی توجه بهش که داشت ازش میپرسید اون جعبه چیه به سمت خونه رفت و داخل شد.
کیونگسو همونطور هاج و واج سر جاش موند.
الان نادیده‌ش گرفت؟!
خواست خودش رو به بی‌خیالی بزنه و به کشیدن نقاشیش ادامه بده . اما چند ثانیه نگذشته بود که فهمید هیچ تمرکزی نداره و موندش فقط وقت تلف کردنه.
پس قلم مو و نقاشی رو همونجا توی حیاط رها کرد و سریع به طرف خونه رفت تا از اون جعبه‌ی اسرار آمیز سر در بیاره.
اما همین که وارد شد یه موجود سیاه رنگ و پشمالو به طرفش دویید و با هجوم اوردن بهش باعث شد فریادی بزنه و از جا بپره.
همون لحظه صدای خنده‌ی بلند چانیول توی خونه پیچید و باعث شد کیونگسو چشم از سگی که به پاهاش آویزون شده بود و مدام با نفس نفس زدن زبونش رو تکون میداد بگیره و با حرص به چان نگاه بکنه:
_کوفت-
اما وقتی که از شوک و تعجب در اومد ، نتونست جلوی خودش رو بگیره و خم نشه تا اون موجود مشکی رنگ و کیوت رو که مدام روی پاهاش میپرید تا خودش رو به آغوش کیونگسو پرت بکنه رو نوازش نکنه.
چانیول که حالا داشت با لبخند به صحنه‌ی مقابلش نگاه میکرد گفت:
+با توبن آشنا شو. معلومه ازت خوشش اومده..‌
کیونگسو دستش رو تند تند روی شکم نرم توبن که حالا پخش زمین شده بود کشید و حینی که داشت به شیرین کاری های سگ مقابلش میخندید جواب داد:
_تو یه سگ گرفتی؟ پس چرا به من نگفتی؟
+اونموقع که دیگه سوپرایز نمیشد.
_منظورت چیه؟ ینی این سگ برای منه؟
چانیول به پشتی مبل تکیه داد و یه پاش رو روی پای دیگه انداخت. 
دیگه هیچ اثری از خنده‌ی چند لحظه پیش روی لبهاش نبود و ذوق توی چشمهاش جاشون رو با سرما و حسرت عجیبی عوض کرده بودن.
+راستش نه. برای ما‌ئه ..‌.ولی از لحاظ تکنیکی زیاد فرقی ام نمیکنه. اینطوری که ازش خوشت اومده فک کنم قراره زمانایی رو که از من محروم میکنی رو با اون پر کنی. پس آره...میشه گفت این سگ مال توئه.
کیونگسو وقتی متوجه لحن جدی و نگاه سرد چانیول شد لبخند آروم آروم از روی لبهاش محو شد.
نوازش کردن توبن رو متوقف کرد و از جاش بلند شد تا به سمت چانیول بره.
_این دیگه چه حرفیه که میز...
+خودت هم بهتر میدونی که کاملا واقعیت داره. مثل روز روشنه که سعی داری از من فرار بکنی و فاصله بگیری. منم قرار نیست مثل کنه بهت بچسبم و بیشتر از این ناراحتت بکنم.
درسته ، اول این سگ رو برای این خریده بودم که برای هردومون باشه ولی الان که فکرشو میکنم این میتونه یه وسیله‌ی خیلی عالی برای پر کردن اوقات و دور شدن بیشترت از من باشه. پس حسابی ازش استفاده کن...
این رو گفت و از روی مبل بلند شد تا به سمت اتاق خواب بره .
کیونگسو کمی بخاطر حرفهای چانیول مات موند‌. داشت حقیقت رو میگفت. پس چرا انقدر به نظرش تلخ و غیر قابل تحمل میومد؟
چند بار اسمش رو صدا کرد تا متوقفش کنه. اما چان بدون گوش کردن قدم های بلندش رو به سمت اتاق خواب برمیداشت.
_چانیول صبر...
به در اتاق خواب رسیده بود که با صدای سرفه های شدید کیونگسو سر جاش متوقف شد.
وقتی سرفه های شدت گرفت با نگرانی چرخید تا به کیونگ نگاه کنه.
اما وقتی اون رو در حالی دید که روی زانوهاش نشسته ، دستش رو روی گلوش گذاشته و از شدت سرفه صورتش سرخ سرخ شده ؛ حتی نفهمید که چطور خودش رو بهش رسوند و کنارش زانو زد ،
+کیونگسو ...کیونگسو چیشدی؟ چیزی تو گلوت مونده؟
کیونگسو لای سرفه های شدیدی که میکرد ، بدون اینکه صداش در بیاد سعی کرد با حرکت سر و لبهاش به چان بفهمونه که چیزی تو گلوش گیر نکرده ولی نمیتونه نفس بکشه.
چانیول که از شدت نگرانی هول شده بود ، با گفتن "همینجا بمون میرم برات آب بیارم " به سمت آشپزخونه دویید.
بعد از برگشتنش سرفه های کیونگسو کمتر شده بودن اما صورتش هنوز قرمز بود و مشخص بود که به سختی داره نفس میکشه.
آب رو به دست کیونگسو داد و با اضطراب گفت:
+آخه چرا یه دفعه ای اینطوری شدی؟
حین گفتن این نگاهش به توبن افتاد که کنارشون ایستاده بود و با تکون دادن دمش بهشون نگاه میکرد.
+نکنه... به سگ حساسیت داری؟!
کیونگسو لیوان آب رو سر کشید و جرعه ای ازش رو نوشید‌.
اما هنوز تاثیری روی احساس خفه‌شدن‌‌ش نداشت...
چان بلافاصله بعد از این حدسش به طرف توبن رفت و اون رو توی آغوشش گرفت.
توله سگ رو به طرف قفسش برد و به زور اون پاپی شیطون رو واردش کرد.
بعد توبن رو همراه با قفس از خونه خارج کرد و توی حیاط گذاشت‌.
دوباره پیش کیونگسو برگشت و با گرفتن زیر بغلش کمکش کرد تا از روز زمین بلند بشه و روی مبل بشینه.
خودش هم دوباره به آشپزخونه رفت تا یه داروی آنتی هیستامین پیدا کنه و به کیونگسو بده.
چند دقیقه بعد از اینکه کیونگسو قرص رو با آب خورد ، بلاخره سرفه‌ هاش قطع شد و با بیحالی به پشتی صندلی تکیه داد.
_داشتم میمردم...
چانیول دست دراز کرد تا دست کیونگسو رو بگیره.
+متاسفم. خبر نداشتم که.‌‌..
_اوهوم . معلومه که خبر نداشتی. انگار اونقدرا ام که فکرشو میکردم منو نمیشناختی...
میدونست که داره غیر منطقی برخورد میکنه. اما واقعا خبر نداشت که چه مرگشه.
کلمات همونطور بدون فکر از دهنش در اومده بودن و حتی خبر نداشت که چه تاثیری روی حال چانیول میذارن.
چانیولی که قلبش هنوز بخاطر اعتراف صبح کیونگسو به اینکه احساساتش راجب اون عوض شده شکسته و زخمی بود . و الان فقط یه تلنگر دیگه نیاز داشت تا فرو بریزه...
________________________________________

PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]Where stories live. Discover now