3. I see you

145 42 1
                                    

کلید رو وارد در کرد و بعد از باز کردنش داخل شد. سلام بلندی کرد اما طبق معمول کسی به جز برادر پونزده ساله اش ،چانمین، جوابش رو نداد.
با بدنی که بخاطر اون همه ساعت نشستن جلوی مانیتورها کوفته شده بود از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد.
اما بدون اینکه حتی فکر استراحت‌ رو هم از سرش بگذرونه سریع به طرف کامپیوترش رفت و پشت صندلیش نشست.
درحالیکه با خودش فکر میکرد سهون خیلی از چیزی که از مامورای سیا انتظار داشت ساده لوح تره چون به همین راحتی یه فلش حاوی اینهمه اطلاعات رو بهش داده، فلش رو به کامپیوترش وصل کرد.
با چیزی که دید لبخند روی لبش ماسید . اطلاعات داخلش رمز گذاری شده بودن اونم از نوع پیشرفته!
ولی خودش رو نباخت و شروع کرد که با روش های مخصوص به خودش رمزش رو باز کنه.
و بلاخره بعد از حدود یکساعت کلنجار رفتن ، موفق هم شد.
در حالیکه داشت به خودش برای باز کردن چنین رمز پیشرفته ای غبطه میخورد ، یکی از فایل ها رو که یه ویدیو از یکی از دوربینهای هک شده ی اون طبقه ی ممنوعه بود رو انتخاب و باز کرد.
اما با چیزی که دید ماتش برد و با ابروهای بالا رفته به تصویر مقابلش خیره شد.
پسری با لباس های سر تا پا سفید ، روی تختی به همون رنگ دراز کشیده بود و همونطور به سقف خیره شده بود.
چند ثانیه همونطور بیحرکت موند تا اینکه بلاخره بلند شد و سر جاش نشست. جوری که حالا چانیول از این زاویه ی دوربین میتونست چهره اش رو ببینه .
چشمهای پسر رو به روش دقیقا به دوربین دوخته شده بود.
جوری که چانیول حس کرد داره از پشت اسکرین به چشمهای خودش نگاه میکنه و بخاطر این فکر لحظه ای کل بدنش مورمور شد.
چشمهاش سیاه بود...سیاه تر از هر شبی که چانیول به عمرش دیده بود...
موهایی که آزادانه روی پیشونیش پخش شده بودن هم همینطور...
و برخالف اونها ، پوستش به قدری سفید بود که با رنگ لباسش تفاوت چندانی ایجاد منیکر د!
تنها عضوی از صورتش که رنگ داشت ، لبهاش بودن... لبهایی به رنگ و شکل قلب....
چانیول آب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو از لبهاش دوباره به سمت چشمهاش سوق داد. هنوز همونطور به دوربین خیره شده بود و باعث میشد چان حس عجیب و مسخره ای داشته باشه.
چرا انقدر دلهره گرفته بود؟
اگر هر چند ثانیه یکبار پلک نمیزد چان با خودش فکر میکرد که یه انسان واقعی نیست و یه رباته!
چون برای انسان بودن زیادی بیحرکت ، و همچنین زیبا بود!
با این فکر احمقانه اش لحظه ای خندش گرفت اما خنده سریع از روی لبهاش محو شد...
ناگهان صدای عجیبی مثل خالی شدن کپسول گاز توی اتاق پیچید و همون لحظه پسر چشمهاش رو محکم بست و دوباره روی تخت سفیدش دراز کشید...
چند ثانیه بعد کل اتاق از دود سفید رنگ و غلیظی پر شده بود و دیگه اون پسر دیده نمیشد.
+چی؟ چیشد الان؟؟
چانیول شوکه و با چشمهای گرد شده به اسکرین چشم دوخت و با صدای بلند این هارو گفت.
استرس‌ گرفته بود و ناخودآگاه ضربان قلبش بالا رفته بود.
توی اون آزمایشگاه کوفتی چه خبر بود؟
خواست ویدیو رو ببنده و یکی دیگه رو باز کنه شاید بتونه بفهمه که چه اتفاقی برای اون پسر افتاد، اما همون لحظه دود های سفید کمرنگ تر و کمرنگ تر شدن تا اینکه تونست دوباره پسرک رو روی تختش ببینه.
با دیدنش خواست نفس راحتی بکشه اما با باز شدن در و وارد شدن دو مرد با لباس های سرتاسر سفید و ماسکی که کل صورتشون رو میپوشوند، متوقف شد و بیشتر اخم کرد.
یکی از اون ها برانکاردی رو همراه خودش داخل آورد و مرد دیگه پسر بیهوش شده رو در آغوش گرفت و روی برانکارد گذاشت .
+چـه خبره ؟ میخوان چیکارش کنن؟
با خارج شدن هر سه نفرشون از اتاق ، ویدیو به اتمام رسید و چانیول به سرعت خواست ویدیو بعدی رو پلی کنه .
اما همون لحظه در اتاقش با ضرب باز شد و برادر کوچک ترش خودش رو داخل اتاق پرت کرد:
--هیووووووونگ
چانیول که بخاطر باز شدن ناگهانی در ترسیده بود، دستش رو روی قلبش گذاشت و با چشمای گرد شده پرسید:
+چته وحشی؟
چانمین به طرف چانیول اومد و شونه هاش رو گرفت و تکون داد .
--هیونگگگ...میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
+ول کن شونه هامو...چی میخوای بچه؟
چانمین صاف ایستاد و انگشتای دو دستش رو به هم گره کرد:
--م..میدونم تو از مهمونیا خوشت نمیاد و هیچ وقت شرکت نمیکنی...اما ...اما چی میشه فقط همین این بار رو بخاطر من بیای؟ مامان بابا اگه تو نیای نمی‌ذارن من تنهایی برم مهمونیه عمو جونمیون...میشه...
+چی؟ جونمیون مهمونی گرفته؟
--آره...یه مهمونی بزرگ توی ویلاش. کلی آدم کله گنده هم دعوت...
+باشه میام!
--کرده...چی؟! الان قبول کردی؟...
چانیول خم شد و فلش رو از کامپیوتر خارج کرد. باید با جونمیون در مورد همه ی این قضایا حرف میزد.
چه فرصتی بهتر از این؟

PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]Where stories live. Discover now