6. The special one

105 40 3
                                    

سلاممم
من اومدم با پارتای جدیدد
یدونه بعد اینم آپ میکنم اونم بخونین
کامنت و ووت یادتون نره 💕🌸

    

__________________________

چانیول با چشمهایی که شیطنت ازشون میبارید به جونمیون که فقط یه ربدوشامبر پوشیده بود نگاهی انداخت و بعد وارد اتاق شد.
نگاهش رو کمی توی اتاق به هم ریخته گردوند و سهون رو دید که روی مبل نشسته و با اخم به نقطه ی نامعلومی نگاه میکنه. انگار هردوشون بدجوری به خونش تشنه بودن که اینطوری عملیاتشون رو خراب کرده بود!
چانیول سعی کرد خنده اش رو قورت بده :
+تیشرتت رو برعکس پوشیدی!
سهون سریع نگاهی به تیشرتش انداخت و وقتی دید که پشت و رو پوشیدتش ، زیر لب ناسزایی گفت و باعث شد چانیول بیشتر خندش بگیره.
بعد هم اشاره ای به گلدون شکسته ی کنار تخت و لباس ها و وسایل جونمیون که هنوز پخش زمین بودن کرد و گفت:
+فک کنم اینجا زلزله اومده... حالت خوبه عموجون ؟
جونمیون با حرص و صورتی قرمز شده روی مبل کنار سهون نشست و جواب داد:
× بنال ببینم واسه چی اومدی اینجا؟ چیزی شده؟
چانیول روی مبل مقابلشون نشست و بعد از نشستن دوباره بلند شد و با اکراه گفت:
+قبل از اینکه بگم چیشده... شما بگین...روی این مبل که انجامش ندادین؟
جونمیون و سهون نگاه کوتاهی به هم انداختن و سهون سریع گفت:
_نه... اونجا نه...حالا زود باش حرفتو بزن .
چانیول در حالیکه به حرص خوردن اونها میخندید، دوباره روی مبل نسست..
+پس خوبه...
به پشتی مبل تکیه داد و به این فکر کرد که از کجا شروع کنه:
_من ...فهمیدم چرا سازمان اجازه نمیده دوباره اونجا رو هک کنیم!
تای ابروی جونمیون بالا رفت:
×خب؟
+بخاطر اینکه یه هکر خیلی حرفه ای تر از من بهمون شک کرده و دفعه ی بعد میتونه خیلی راحت از طریق سرور هامون پیدامون بکنه...
_اینو که خودمونم بهش شک کرده بودیم...
+میدونم. اما مساله اینجاست که... من پیداش کردم! کسی که بهمون شک کرده بود و لحظه ی اخر با عوض کردن سیستم همه ی زحماتمون رو به باد داد رو پیدا کردم!
سهون که داشت لیوان آبی رو سر میکشید یکهو به سرفه افتاد و جونمیون با چشمهای گرد شده بلند گفت:
×چی؟؟! چطوری؟؟!
_امکان نداره!!!
چانیول به پشتی مبل تکیه داد و لبخند مغرورانه ای زد.
+بلاخره منم راه حلهای خودمو دارم... فک نکنم اگه توضیح بدمم متوجه بشین...
×یعنی چی که پیداش کردی؟ هویتشو فهمیدی؟
+ نه هویتش هنوز مشخص نیست. ولی در واقع اگه بفهمیم کیه هم بدردمون نمیخوره...یعنی نیازی به دونستنش نیست!
به جلو خم شد و آرنجش رو روی زانو هاش گذاشت.
+ ولی تونستم بفهمم از کجا سیستم رو عوض کرده و ما رو تحت نظر داره ...
سهون با ابروهای بالا رفته حرف چانیول رو کامل کرد:
_و تبعا اینطوری دفعه ی بعدی که خواستی لابراتوار رو هک کنی، میتونی خیلی راحت سیستمش رو از کار بندازی !
چانیول بشکنی توی هوا زد و با هیجان گفت:
+دقیقا! در ضمن یه چیز دیگه ام فهمیدم.‌.. اونم اینه که فقط یه لابراتوار وجود نداره ، بلکه تعدادشون احتمالا به سه یا چهارتا برسه... البته مطمئن نیستم. ممکنه اون فضاهایی که پیدا کردم برای یه کار دیگه استفاده بشن ولی از اونجایی که تعداد موردهای آزمایشگاهیشون به پونزده تا میرسه، احتمال اینکه اونها هم آزمایشگاه باشن بیشتره تا کارشون راحت تر بشه.
جونمیون تحت تاثیر حرفهای چانیول به فکر فرو رفت .اما سهون ریزبینانه به چان خیره شد و سوالی که از صبح ذهنش رو مشغول کرده بود رو به زبون آورد:
_اما چرا چانیول شی؟ چرا داری اینکار هارو میکنی؟ تو حتی به طور رسمی عضو سازمان سیا هم نیستی و هیچ کدوم از ما هم ازت نخواسته بودیم اینها رو پیدا کنی و تلاش کنی تا دوباره اونجا رو هک کنی. یعنی همه ی اینها بخاطر اون پسره است؟ همون مورد آزمایشگاهی که همیشه تحت نظرش داری؟
چانیول که از لفظ "مورد آزمایشگاهی " روی کسی که ماهها بود فکر و قلبش رو تسخیر کرده بود اصلا خوشش نیومده بود، ناخودآگاه دستش رو مشت کرد و بعد از دندان قروچه ای جواب داد :
+به نظرت دلیل قابل توجیهی نیست؟ اونم یه آدمه . زندگیش نمیتونه به اندازه ی من یا تو مهم باشه؟
_نه نه نه... خودتم میدونی که منظور من این نیست. من دارم میپرسم که چرا اون؟ چهارده نفر دیگه اونجا هستن و شرایط هیچ کدوم بهتر از اون نیست. اون مردی که با هم دیدیم و فلجش کرده بودن رو یادت رفته؟ یا اون دختر نوجوون که یه دارو رو روش امتحان میکردن و باعث شده بودن جنون بگیره چی؟
خودت که بقیه شون رو دیدی... هیچ کدوم وضعیت خوبی ندارن. حتی میشه گفت حال اون پسره خیلی از بقیه بهتره و بخاطر اهمیتی که براشون داره بهتر ازش مراقبت میکنن.
نفس عمیقی کشید.سهون راست میگفت... خودش با چشمهای خودش دیده بود که چندتا از مورد ها توی چه وضعیت اسف باری زندگی میکردن و چقدر عذاب میکشیدن. در حالی که اون پسر همیشه مرتب و تمیز بود . معلوم بود که خیلی بیشتر از بقیه بهش میرسن . چون حتی غذا هایی که بهش میدادن هم خیلی بهتر و با کیفیت تر از بقیه بود...
پیشونیش نبض گرفته بود و نفسهاش سنگین شده بودن. حرفهای سهون انقدر درست بودن که نمیتونست هیچ جوابی بهشون بده .پس همونطور بیحرف و پر از غضب به چشمهای سیاه و سرد سهون چشم دوخت و سکوت بدی توی اتاق برقرار شد. تا اینکه چند ثانیه بعد جونمیون سکوت رو شکست و با اخم پرسید:
× صبر کنین ببینم . از چی دارین حرف میزنین؟ کدوم پسر ؟ چرا به من چیزی نگفتین؟
سهون نگاهش رو از چانیول که با حرص بهش خیره بود گرفت و به جونمیون دوخت:
_بهت نگفته ؟ همون پسری که ۲۴/۷ ویدیو های دوربین اتاقش رو چک میکنه. حتی امروز صبحم بهم پیشنهاد داد که دوربین های لابراتوار رو یه بار دیگه برامون هک میکنه و در عوض ما باید بهش کمک کنیم که اون پسر رو فراری بده!
لبهای جونمیون آروم آروم کش اومدن و ابروهاش بالا رفتن.
×چی ؟ داری شوخی میکنی؟
سهون نگاهی به چانیول انداخت و با پوزخند گفت:
_نمیدونم... بهتره از برادرزادت بپرسی!
جونمیون هم به چانیول نگاه کرد و منتظر توضیح موند. چانیول وقتی دید هردوشون بهش خیره شدن و منتظر جوابن ، آب دهنش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت.
+من...من... خب... درسته... میخوام اون پسر رو فراری بدم چون...
جونمیون با نیشخند و ناباوری حرفش رو قطع کرد:
×نکنه عاشقش شدی؟ اونم از پشت دوربین؟
چانیول سریع جواب داد:
+نه... نه همچین چیزی نیست! من فقط... دلم براش میسوزه... و اینکه..‌. کنجکاوم... که چرا انقدر اون پسر براشون مهمه و دارن روش آزمایش میکنن...
سهون نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت:
_همین الان گفتم ‌که برای بقیشونم همینطوریه. چرا فقط این پسر؟
چانیول لبش رو به دندون گرفت و چند ثانیه چیزی نگفت. تا اینکه بلاخره دهن باز کرد و تنها جوابی که داشت رو به زبون آورد:
+چون... دوماهه که ..هرشب خوابش رو میبینم...
شاید به نظر شما مسخره بیاد و بگین که دارم میپیچونم ولی اینطور نیست... از وقتی دیدمش همش کابوس این رو میبینم که داره اونجا عذاب میکشه و ازم میخواد که کمکش کنم. بخاطر همین... تا از اونجا نجاتش ندم نمیتونم آروم بگیرم...
چند ثانیه بعد سهون دوباره پوزخندی زد و گفت:
_ راس میگی ... واقعا بنظرم مسخره اس و میگم که داری میپیچونی!
جونمیون اما همونطور ساکت به گوشه ای خیره شد و چیزی نگفت. انگار که بخاطر حرفهای چان به فکر فرو رفته بود...
چانیول بیتوجه به حرف سهون ادامه داد:
+ حتی اگرم دلیلم رو قبول نکنین واسم مهم نیس. فقط میخوام بدونین که شرطم برای هک کردن اونجا اینه . دیگه خوددانین که میخواین قبول کنین یا نه!
بعد هم از جاش بلند شد و با قدمهای بلند اتاق رو ترک کرد.
سهون بعد رفتن چانیول به جونمیون که به فکر فرو رفته بود نگاه کرد و گفت:
_میون.. تو که نمیخوای شرطش رو قبول کنی مگه نه؟ خودتم میدونی که اگه اینکارو بکنیم قراره بدجوری تو دردسر بیفتیم... یادت نیس رئیست چقدر تاکید کرد که هیچ اقدام سرخودانه ای برای هک کردن اونجا و یا دخالت کردن تو کار سازمان کره نکنیم؟
جونمیون بلاخره نگاهش رو از اون نقطه ی نامعلوم گرفت و به صورت جذاب سهون دوخت:
×بیا بعدا در موردش حرف بزنیم. اون پسره ی دراز و بیفکر بد موقعی مزاحم شد...
با این حرفش لبخند شیطنت آمیزی روی لبای سهون نشست و به طرف جونمیون خم شد:
_مشکلی نیست.. از اون جایی که بلاخره از شر اون دستگاه شنودا خلاص شدی... تموم روز رو وقت داریم...

_______________________

×نکنه عاشقش شدی؟ اونم از پشت دوربین؟
جرئه ی دیگه ای از قهوه اش رو خورد و صورت پسرک رو از نظر گذروند. تک خندی زد و در جواب سوال جونمیون که توی سرش تکرار میشد گفت:
+عاشق؟ نه بابا... اخه چطوری عاشق کسی بشم که...که...
به دنبال دلیلی گشت که باهاش جمله اش رو ‌کامل بکنه ...و بلاخره بعد از چند ثانیه زل زدن به صورت بی نقص پسر روی اسکرین، پیداش کرد:
+تا بحال از نزدیک ندیدمش!
باز هم جرئه ی دیگه ای از قهوه اش رو خورد و توی ذهنش ادامه داد:
+مطمئنم که عاشقش نشدم چون... دیدنش باعث نمیشه تپش قلب بگیرم! مگه همه جا نمیگن عشق ضربان قلب آدمو بالا میبره؟ ...این پسر باعث میشه قلبم درد بگیره...نه تپش!
خرسند از دلیل مسخره ای که برای خودش آورده بود لبخند مضحکی زد .
چشمهای پسر خمار شده بودن و خمیازه میکشید . انگار بدجور خسته شده بود و خوابش میومد...
قلب چانیول ناخودآگاه فشرده شد و حواسش بالکل از اعصاب خوردی برای لایو اِکسش پرت...
"چطور یه نفر میتونست حتی موقع خمیازه کشیدن هم انقدر دوس داشتنی به نظر بیاد؟ "
این سوالی بود که اون لحظه به ذهنش رسید و باعث شد حتی خودش هم جا بخوره...
اما به روی خودش نیاورد و زمزمه کرد:
+چطور دلشون میاد یه آدم بیگناه رو اینطوری یه جا حبس کنن و به خاطر چند تا آزمایش کوفتی اجازه ی زندگی کردن رو بهش ندن؟
تکیه اش رو از پشتی صندلی گرفت و صورتش رو به مانیتور نزدیک تر کرد:
+یعنی تو چند سالته ؟ مطمئنم که از من کوچیک تری..‌.چند ساله که اونجایی؟ ... اسمت چیه؟ ...اصلا اسمی داری؟... خانواده چی ؟... کسی نیست که نگرانت بشه؟
آهی کشید و رنگ صداش غمگین تر شد:
+ احساس تنهایی میکنی؟ ...ناراحتی یا بی حس؟...تو هم مثل من مدام دلت میگیره و از همه چی خسته میشی؟ ... توی اون سر کوچولوت چی میگذره؟ ...
لبخند تلخی زد و نگاهش روی طره ی موهای لخت و مشکی پسرک که روی پیشونیش رها شده بودن لغزید:
+و مهم ترین سوال این که... بلاخره روزی میاد که از نزدیک ببینمت و این سوال هارو رو در رو ازت بپرسم؟

____________

PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]Where stories live. Discover now