𝟏

2.2K 359 8
                                    

دو پسر منتظر اومدنِ اتوبوس سرپا ایستاده بودن و هیچ کدومشون تصمیم به شکستنِ سکوت آزاردهنده بینشون رو نداشت، اول صبح بود و انگار که دهنشون رو با چسب بهم چسبونده باشن.

خودشون بیشتر از هرکسِ دیگه‌ای میدونستن که چقدر حرف واسه گفتن دارن، اما این سکوت تا زمانی که وارد کلاسشون شدن و روی صندلی‌های خودشون ولو شدن ادامه داشت.

جیمین، امگایِ 17 ساله‌ای که چیزی تا فارغ‌التحصیل شدنش نمونده بود و واقعا از اینکه داشت روزهای آخر سالشو میگذروند خسته بود، اما بخاطر دوستاش خصوصا یونگی‌ تحمل میکرد.

معلم وارد کلاس شده بود و جیمین مجبور بود سرش رو از روی دستاش برداره تا کتاباشو از توی کیفش بیرون بیاره، خوابش میومد و اگه بخاطر امتحان و تاثیر نمره تو امتحاناتِ پایانیش نبود امروز رو میخوابید.

دستشو رو کتف یونگی گذاشت و تکون آرومی داد

-یونگی پاشو، کلاس شروع شده ⟩

یونگی بدون اینکه عکس‌العملِ آنچنانی‌ای نشون بده فقط سرشو تکون داد و چشماشو باز کرد، در هرصورت اونادیده نمیشدن، همیشه آخر کلاس مینشستن و انقدری جمعیتشون زیاد بود که معلم حتی نخواد به آخر کلاس توجهی کنه

-لطفا چیزهایی رو که مینویسم یادداشت کنید، مطمعن باشید موقع امتحانات پایانی نیازتون میشه. امروز میخوام فقط تمام توجهمون رو روی مباحث مهم بذاریم، به هرحال کتاب تموم شده بچه‌ها! ⟩

جیمین نگاه دیگه‌ای به دوستش انداخت، نفس کلافه‌ای کشید و دفترشو باز کرد، سرشو با دندونش درآورد و مشغول نوشتن شد.

دو دقیقه دیگه تا ساعت استراحتشون مونده بود و دستای امگا از نوشتن زیاد خواب رفته بود، خودکارشو روی دفتر پرت کرد و با دست دیگش ساق دستشو ماساژ داد.

-واقعا میخوای بازم ادامه بدی؟ من نخوام نمره خوبی بیارم کیو باید ببینم! ⟩

باصدای تقریبا ارومی زمزمه کرد، اگه یکم از جرعتِ یونگی رو داشت شاید میتونست حرفشو بلند بگه.

-هی یونگی! اگه همین الان بلند نشی و نری واسم شیر با طعم مورد علاقمو نگیری مطمعن باش خبری از نوشته‌هام نیست! ⟩

یونگی آلفا بود، اولین آلفایی که جیمین کنارش احساس امنیت میکرد. شاید هنوز حتی اولین راتش رو هم تجربه نکرده باشه، درست مثل جیمین که تاحالا هیت نشده بود، اما اونا به زودی به بلوغ میرسیدن.

یونگی دوماه تا رسیدن به بلوغش مونده بود و جیمین تو همین هفته 18 سالش میشد..

یونگی برعکس تمام الفاهایی که جیمین تصور دیگه‌ای ازشون داشت رایحه‌ش خیلی شیرین بود، رایحه پرتغال و خامه.

جیمین بیشتر تو خونه موندن رو دوست داشت، به زور دوستاش بیرون میومد و تنها حرفی که اکثر اوقات در برابر سرزنش خانواده و اطرافیانش به زبون میاوورد "من از تنهاییم لذت میبرم و مشکلی‌هم باهاش ندارم، پس فقط‌ سرزنش کردنِ من رو تموم کنید" بود.
شاید با خودتون فکر کنید ترس از اجتماع داره و این نشون دهنده یه افسردگیِ شدیده اما اشتباه فکر میکنید.
جیمین افسردگی شدید نداره اما ترس از اجتماع، شاید؟
وقتی تو یک جمع قرار میگیره احساس ناامنی میکنه و یا همش تو ذهنش خودش رو قضاوت میکنه، اینکه الان چه فکری راجب خودش و یا ظاهرش میکنن؟ درست نیست اگه این جوابو بدم، مگه نه؟
این سوالا و افکار باعث شده تا جیمین همیشه خونه موندن رو ترجیح بده و هیچوقت از اینکه تنها میمونه ناراضی نبوده.
آلفاهای کمی رو ملاقات کرده و یا دیده، شبا درست زمانی که برای خوابیدن تو تختش فرو میره به جفتِ آیندش فکر میکنه، انقدری راجب خصوصیاتش کنجکاو میشه که خوابش میبره. حتی این سوال که ممکنه جفت آیندش از اینکه اون یه امگایِ مذکره خوشش نیاد و هم تو ذهنش میاد.

𝗦𝘂𝗿𝘃𝗶𝘃𝗲 ‌.· Where stories live. Discover now