𝟏𝟏

1.4K 325 97
                                    


امگا کف دستاش رو روی سمت چپ سینش فشار میداد و مدام پلک میزد، باورش سخت بود.

جیمین باید با آلفایی ازدواج میکرد که دلشو با حرفاش شکسته بود، چطور ممکنه کسی که تا دیشب بهش میگفت گستاخ یهو بخواد باهاش ازدواج کنه و جفتش بشه؟ اصلا میتونست اسمشو چنین چیزی بذاره؟ نکنه جونگکوک قصد انتقام داشته باشه، اما..... انتقام از چه چیزی؟!
دلشوره عجیبی توی دلش افتاده بود و توی سرویس بهداشتی مدرسه، گوشه ای از دیوار سر خورده بود و روی پاهاش فرود اومده بود، مثل بیچاره‌ها راجب اتفاقای بعدیش فکر میکرد و از اینکه نمیتونست با میل خودش با جفت آیندش باشه و ازدواج کنه ناراحت بود.

خودش رو جمع و جور کرد و تکیه‌شو از دیوار سرد پشتش گرفت.
کیفش رو روی دوشش انداخت و موبایلش رو بی حوصله بین دستاش گرفت، تازه یادش اومده بود که باید با یونگی بره و باید هر چی زودتر خودش رو به پارکینگ میرسوند.

با قدم های آهسته توی پارکینگ مدرسه قدم میزد و سرش رو پایین انداخته بود که با برخورد کلش به شونه یکی آخ ریزی گفت و دستشو روی پیشونیش فشرد

-لعنتی سرم.. ⟩

-مگه ک.....، جیمین تویی؟ ⟩

نگاه جیمین به چشمای جنی خورد، با چهره‌ای که هنوز اثار درد توش آشکار بود به دوستش نگاه کرد، جنی دستپاچه کیف امگارو توی دستش گرفت و اهمیتی به درد شونه ظریفش نداد، دوستش توی اولویت بود.

-حواست کجا بود جیمین، خوب شد به من خوردی، اگه یکی دیگه بود یا اذیتت میکرد یا کتکت میزد ⟩

دختر امگا پشت سرهم حرف میزد و جیمین رو با حرفاش ناراحت تر از قبل میکرد

-چرا گوشیت خاموش بود؟ اونی نگرانت شده بود میگفت ازت خبری نیست. ⟩

جیمین وسط راه ایستاد، سرشو سمت جنی برگردوند و با نگاهش سر تا پاهای دختر رو برانداز کرد

-متاسفم جنی، یکم... یکم حالم بد بود فقط همین ⟩

جنی به نظر قانع نشده بود، دروغ بود اگه میگفت با روحیه حساس جیمین آشنا نیست و میدونه که اگه گوشیش رو خاموش میکنع یعنی اتفاقی واسش افتاده.

-متاسف نباش، بیا بریم بهم بگو ببینم چی شده ⟩

-نه نه، یونگی الان منتظرمه، بذارش واسه یه وقت دیگه، باشه؟ ⟩

جنی نفس کلافه‌ای کشید

-باشه، امشب بهت زنگ میزنم، قول بده واقعیت رو بهم بگی چون دوست ندارم قیافه آویزونت رو ببینم ⟩

امگا لبخندی از توجه دوستش زد و بازوی دختر رو با دستش نوازش کرد

-یادم میمونه، من دیگه میرم ⟩

گفت و روش رو از جنی برگردوند، سمت جایی که ماشین یونگی پارک بود تقریبا دوید و وقتی آلفارو با چشمای بسته که خبر از خواب بودنش میداد توی ماشین دید دلش براش سوخت.

𝗦𝘂𝗿𝘃𝗶𝘃𝗲 ‌.· Où les histoires vivent. Découvrez maintenant