جیمین:
هیچ کوفتیای باعث نمیشه که من نظرم راجب آدما تغییر کنه، هیچوقت نخواستم راجبشون بدونم چون همیشه افکارم به بن بست میخورد، اما همیشه راجب وجود انسان ها فکر میکنم.
چه دلیلِ مسخرهای میتونه پشتش باشه؟ شاید واقعا زندگی من کسل کنندهس و به قول یونگی همیشه همه چیز رو بزرگ میکنم و یا شایدم نه، حس میکنم ایندفعه دلیلِ بزرگی برای اثبات حرفم وجود داره.
آره، خیلی زندگیم کسل کنندست و این تقصیر خودمه، حتی همین حالاهم که یه گوشه نشستم و به دهن بقیه نگاه میکنم، یا هر از گاهی فقط لبخند میزنم اونم از نوع فیکش، همشون تقصیر خودمه.
نمیدونم دعای خیر کی پشتم بوده ولی از شانسِ خوبی که یهویی سر و کلش پیدا شده بود گوک خونه نبود اما.... اما جونگکوک قرار بود بیاد.
اونطور که راجبش حرف میزنن باعث میشه راجبش کنجکاو شم، لعنت به کنجکاوی های بی جایی که دارم، میدونم که قراره کار دستم بده
حتی همین الان هم خیلی واضح دارم به حرفاشون که مسلماً راجب اون آلفای عضلهایه گوش میکنم، اما هیچکس متوجه من نیست چون سرگرم حرف زدنن، این خیلی خوشحال کنندست.ظاهراً مادرش خیلی بهش افتخار میکنه، حاضرم قسم بخورم میتونم اون ستارهای کوچولویی که موقع حرف زدن راجبش تو چشماش هست رو ببینم.
سوال پیش میاد که واقعا اون مرد لایق این همه احساس مادرانه هست؟!
دوست دارم راز موفقیتش رو بدونم، از این بابت که چجوری خودش رو تو دل خانوادش خصوصاً مادرش جا کرده، مگه چی داره؟
اما اون نگاهای خیلی ترسناکی داره، طوری که باعث میشه حتی نخوام یک لحضه از جام تکون بخورم یا جرعت کنم بهش نگاه کنم، در هر صورت فکر میکنم همه آلفاهای خالص این مدلی هستن.-آلفا ندیده ⟩
تقریباً این کلمه رو تو سرم بلند داد زدم، رسماً هیچ آلفایی، رو انقدر نزدیک به خودم ندیدم، چه برسه از نوع خالصش؟
نفس عمیقی کشیدم و با نگاه خیرهام که روی یه نقطه بود، دوباره افکارم رو از سر گرفتم.
خوشبختانه دردی رو حس نمیکردم اما داغیِ بدنم داشت به حداقلش میرسید، همچنان احساس بدی توی صورتم داشتم و هر لحظه کف دستامو روی لپام میذاشتم تا شاید سردیش یکم حالمو خوب کنه، اما فقط واسه چند لحظهش بود.
انقدر تو فکر رفتم که با سوزش گوشه ناخنم به خودم اومدم، هیسی از سر درد کشیدم و لبامو روی هم فشار دادم.
نگاه یونا رو روی خودم حس کردم اما اجازه ندادم حرفی بزنه، سریع از جام بلند شدم و سعی کردم با سریعترین حالت ممکن جواب بدم-من میرم دستشویی. ⟩
نصف و نیمه لبخندی زدم و تقریباً سمت دستشوییای که از قبل به لطف تمرین رقص یاد گرفته بودم کجاست دویدم.
در رو پشت سرم قفل کردم و بلافاصله انگشتمو زیر آب گرم گرفتم، مگه یه ریشه گوشه ناخن چقدر قراره خون بیاد؟
نمیدونم چند دقیقه بود که همونطور دستمو زیر آب نگه داشته بودم، اما لحظهای دستمو عقب کشیدم که تقریباً خون بند اومده بود و میتونستم از دستشویی بیرون برم.
دستامو با دستمال خشک کردم و بعد نگاهی به داخل آیینه بیرون رفتم.
جایی که دستشویی داخل بود، تقریبا یه راه رویِ بزرگی بود که فرش هاش مشکی و طلایی بودن، یا بهتره بگم کل دکور خونه رو این رنگ تشکیل میداد.
مشکی رنگِ قشنگیه، میتونم به جرعت بگم از سلیقشون خوشم میاد.
اما نمیدونم چه دلیلی باعث شد از تنهایی توی اون راهروی بزرگ بترسم، چندتا در وجود داشت که مطمعناً اتاق خواب بودن.
سعی کردم بیخیال باشم و فقط برم سر جام بشینم؛
مثل بچههای کوچولویی که از تاریکی ترسیده باشن از اون مکان بیرون رفتم و وقتی به پله رسیدم، احمقانه لبخند زدم.
اینبار آروم قدم برداشتم و وقتی به آخرین پله رسیدم متوجه شدم که یک نفر به جمع اضافه شده، همون آلفای عضلهای!
پشت کرده به من بود ولی.... ولی انقدر اون لحظه موهای بسته شدش تحت تاثیر قرارم داده بود که دوست داشتم بغلش کنم و سرمو تو موهاش فرو کنم.
با خجالت بهش نزدیک شدم و با فاصله زیادی ازش با سری پایین انداخته شده کمرمو خم کردم
![](https://img.wattpad.com/cover/284912005-288-k619049.jpg)
YOU ARE READING
𝗦𝘂𝗿𝘃𝗶𝘃𝗲 .·
Fanfiction𝖥𝗂𝖼𝗍𝗂𝗈𝗇 𝗇𝖺𝗆𝖾: 𝖲𝗎𝗋𝗏𝗂𝗏𝖾 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝖪𝗈𝗈𝗄𝗆𝗂𝗇 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖮𝗆𝖾𝗀𝖺𝗏𝖾𝗋𝗌𝖾 - 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗆𝖼𝖾 - 𝖬𝗉𝗋𝖾𝗀 - 𝖲𝗆𝗎𝗍 · · ─────── · · یک مرحله از زندگی هم وجود داره که بهش میگن ⟨ بی تفاوتیِ ناشی از صبرِ بیش از حد...