𝟖

1.4K 269 21
                                    


-جای نگرانی نیست، محض اطلاعت تو حتی هیچ هدفی برای ورود به دانشگاه نداری پسر! ⟩

اولین حرفی که از دهن یونگی درست بعد از خارج شدن از کلاس تاریخشون در اومد خطاب به جیمین بود، تحمل قیافه آویزون دوستش رو نداشت و دلش میخواست به هر نحوی که شده لبخند رو روی لبای جیمین ببینه.

-من نگران هدف فاکیم نیستم یون ⟩

-اوه، پس دلیل خوبی باید واسه این قیافت وجود داشته باشه! ⟩

به موهای بهم ریخته امگای کنارش که تره‌ای ازش روی پیشونیش بر اثر باد تاب میخورد خیره شد

جیمین همونطور که به رو به روش خیره بود دم عمیقی گرفت و راه روی طولانی رو برای بیرون رفتن از جو شلوغ مدرسه طی کرد

-فقط، متنفرم از اینکه بقیه بخاطرش سوال پیچم کنن ⟩

یونگی با تمسخر خندید، طبیعتِ منطقیش بهش اجازه نمیداد با احساسات با دوست عزیزش برخورد کنه، اما هیچ چیزی هم نمیتونست جلوی دهنش رو برای نگفتن حرفی که نباید بگیره.

-به نظرم مامانت به تنهایی واسه این موضوع کافیه رفیق ⟩

پشت بند حرفش دستش رو دور شونه امگا انداخت تا صرفاً حرف یونگی رو به عنوان یک واقعیت در نظر بگیره نه تمسخر.

شاید اگه جنی نبود جیمین هرگز شانس دوست شدن با یونگی رو نداشت، همه چیز یهویی و در یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد؛ طوری که دو پسر بعد از یه قرار آشنایی معمولی باهم گرم گرفتن و الان وضعیتیِ که بینشون وجود داره، مثل دوتا برادر خونی به هم وابسته‌ن و جدا از درونگرا بودنِ دوتاشون خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردن به هم دیگه اعتماد کردن.

یونگی برای جیمین شیر کاکائو گرفت، اون روز تصمیم گرفته بودن باهم دیگه قدم بزنن، یونگی ماشینش رو نیاورده بود و دوتاشون تو طول مسیر شونه به شونه همدیگه قدم برمیداشتن و راجب هرچیزی حرف میزدن، جیمین مطمعناً نمیتونست دوست شدنش با گوک رو مثل خیلی چیزای دیگه توی کنج ذهنش نگه داره، اونم نه برای کسی مثل یونگی که اگه یک روز میفهمید پنهون کاری کردی قطعاً نا امید میشد.

مثلِ دوتا آدمی که انگار زندگیشون تو حول و محورِ درستی درحال چرخیدنِ و به دور از هر مشغله فکری‌ای فقط اومدن بیرون تا از هوا و منظره لذت ببرن، جیمین بالاخره تونست به دوستش بگه و ریکشنی که یونگی نشون داشت به دور از تصورات امگا بود، جیمین متوقف شد و از حرکت ایستاد

-رسماً داری یجوری رفتار میکنی که انگار از قبل میدونستی که قراره چه اتفاقی بیوفته ⟩

یونگی نفسی با دهن نیمه باز کشید، بخاری که از بین لب هاش خارج شد نشون از سرد بودن هوا میداد و تقریبا دستای جفتشون از سرما بی حس شده بود.

𝗦𝘂𝗿𝘃𝗶𝘃𝗲 ‌.· Where stories live. Discover now