Chapter 4: JUNGKOOK

471 64 13
                                    

بعد از اینکه تهیونگ هم عضوی از گروهمون شد، تغییرات زیادی توی روند زندگیمون ایجاد نشد و حتی یه سری از تغییرات کوچیکی هم که ایجاد شد، به طور کلی مثبت بودند. انرژی واگیردار تهیونگ توی همون مدت کم به بقیه هم سرایت کرده بود و مورد استقبال اعضا قرار گرفته بود.

اما با همه ی اینا، یه مشکل اساسی وجود داشت و اون
"نحوه ی خوابیدنمون" بود.

تهیونگ معمولاً قبل از من به رختخواب میرفت و وقتی که من هنوز هم داشتم با کامپیوتر بازی میکردم، خیلی راحت میخوابید.
و دقیقاً توی همین زمان بود که من کارهای شخصیم رو انجام میدادم.

وقتی از خواب بودن همه مطمئن شدم، برای دوش گرفتن به حمام رفتم. واقعاً این تنها زمانی بود که از انجام این کار احساس راحتی میکردم.
به طرز عجیبی حس میکنم، یه جایی توی زندگیم، شاید درست توی همون لحظه ای که خیلی جوون بودم و خونه رو ترک کردم، اعتماد به نفسم رو گم کردم.

آب گرم از بین موهام عبور میکرد و مثل رودهای آرامش بخشی روی بدنم جاری میشد و من از این حس لذت میبردم. در عرض چند دقیقه بدنم رو شستم و دوش گرفتم.
از حمام بیرون اومدم و حوله ای رو دور کمرم پیچیدم و بعد از اینکه مسواک زدم، دوباره به اتاقم برگشتم.

نور کمِ چراغ خواب باعث روشن شدن گوشه ای از اتاق تاریک شد.
لبه ی تخت نشستم و در همون حین که تلاش میکردم تا موهای خیسی که به پیشونیم چسبیده بود رو عقب بدم، حوله ی دیگه ای برداشتم و با آرامش مشغول خشک کردن موهام شدم.
انجام این کار واقعاً باعث آرامشم میشد.

"چرا همیشه بعد از اینکه بقیه میخوابن، میری دوش میگیری؟"

واقعی ترین حسی که توی اون لحظه وجود داشت این بود که صدای بمی که شنیدم، به اندازه ی دستِ گرمی که روی کمرم کشیده میشد باعث از جا پریدنم نشد.

"یا خدااااااا!!"

فقط یه حرکت دیگه لازم بود تا از تخت پایین بیوفتم.
حس میکردم قلبم توی هر ثانیه یه میلیون بار میزنه و همین باعث میشد که درست نفس نکشم.

انگشت های کشیده اش به نرمی روی ستون فقراتم بالا و پایین میشد و آرامش رو به وجودم تزریق میکرد.
با وجود اینکه فقط با یه دستش بدنم رو لمس میکرد ولی میتونستم گرمای بدنش رو درست نزدیکِ خودم حس کنم.

با صدای خواب آلودی زمزمه کرد:

"ببخشید، نمیخواستم بترسونمت."

بعد از چند لحظه دستش از حرکت ایستاد و به آرومی روی تخت سُر خورد.

وقتی برای چند دقیقه حرفی نزد، بالاخره جرئت کردم تا توی همون فضای نیمه تاریک بهش نگاه کنم.
وسط تخت توی خودش جمع شده بود و یکی از دستهاش به سمت من دراز شده بود. طبق معمول، موهاش روی پیشونیش رو پوشونده بود و با وجود اینکه خواب بود، هر چند ثانیه لبهای درشت و قلوه ایش طوری حرکت میکرد که انگار حرف میزنه.
دقیقاً مثل بچه ها، خیلی معصوم به نظر میرسید و همین باعث میشد که گاهی اوقات پذیرش این واقعیت که اون دو سال از من بزرگتره، برام سخت باشه.

ʜᴇ ɪꜱ ᴍɪɴᴇ | ᴘᴇʀꜱɪᴀɴ ᴛʀWhere stories live. Discover now