Chapter 17: NAMJOON

253 35 7
                                    

*** نکته مهم: این پارت از دیدِ نامجونه نه تهیونگ و جونگکوک ***

با لحن آرومی رو به اعضا که دور تا دور اتاق نشیمن نشسته بودن، گفتم:

"خب... واقعیتش نمیدونم چه انتظاری از این اتفاق داشتم ولی هر چی که بود انتظار نداشتم این وضعیت پیش بیاد!"

همه سرشون رو پایین انداخته بودن و فضا به شدت سنگین بود.
یونگی با صدای آرومی بالاخره سکوت رو شکوند

"سه روزه که حتی یه کلمه هم حرف نزده...
یا بهتره بگم دقیقاً از زمانیکه..."

صداش تحلیل رفت و حرفش رو نصفه گذاشت.
انگار همه روزه سکوت گرفته بودن.
حس حسرت و پشیمونی حتی بدون اینکه حرفی بینمون زده بشه، فضا رو پر کرده بود.
یکدفعه جیمین با عصبانیت گفت:

"نمیدونم چرا همتون فکر میکردین که این ایده لعنتی خوبه..."

صداش آروم‌تر شد اما سرشار از ناراحتی ادامه داد

"بهتون گفته بودم این کار دلش رو میشکنه ولی هیچکدومتون گوش ندادین!"

موهاش رو با کلافگی به سمت عقب هل داد و چهره فرشته گونه‌اش حالا گرفته شده بود.
قطعاً حق باهاش بود چون طاقت دیدن ناراحتی بهترین دوستش رو نداشت.
این بار جین به آرومی گفت:

"مطمئنم اگه بفهمه مسئول این کار خودمون بودیم... هممون رو میکشه!"

از پنجره به بیرون خیره شده و ادامه داد:

"چرا باید این اتفاق اینقدر یک دفعه‌ای میافتاد؟
به هر حال واقعا هم اینجوری نبود که حضورشون کنار همدیگه به ما آسیب بزنه...
فکر کنم بهتر بود که بخاطرشون حداقل یکم جلوی کمپانی وایمیسادیم و پافشاری میکردیم؟"

هوبی که همیشه خوش‌بین‌ترین عضو گروهمون بود حالا با چشمهایی که نم اشک داشت، به حرف اومد

"هیچوقت تا حالا کوکی رو اینجوری ندیده بودم...
اینجوری بودنش قلبم رو میشکنه!"

یونگی کلافه نفسی کشید و گفت:

"من فکر میکنم اینکه اینجوری جداشون کردیم اونها رو خیلی زودتر میکشه تا اینکه کنار همدیگه نگهشون داریم.
منظورم اینه... اصلا چرا باید دو تا دوست صمیمی رو از همدیگه جدا کنیم؟!
حالا هر چقدر هم که رابطشون فیزیکی باشه!"

زمزمه کردم

"اونا بیشتر از دو تا دوست صمیمین!"

جین که انگار نسبت به حرفی که زده بودم کنجکاو شده بود، یکدفعه برگشت و پرسید:

"منظورت چیه که بیشتر از دو تا دوستن؟!"

با لحن نامطمئنی شروع به گفتن چیزی که دیده بودم، کردم:

"منظورم اینه یه بار... وقتی که میخواستم بیدارشون کنم... دیدم که همدیگه رو بغل کردن...
حتی یه سانت هم بینشون فاصله نبود... جوری همدیگه رو بغل کرده بودن که انگار توی دنیایی از خوشبختی غرق شده بودن...
اگه این عشق نیست، واقعاً نمیدونم که اسمش چیه!"

همه با تعجب به من خیره شدن اما جیمین با تکون دادن سرش تایید کرد که حرفهای من درسته و اون هم تمام این مدت از همه چیز خبر داشته.

__________________________________

🔴پایان پارت هجدهم🔴

عاااممم... خب واقعنی نمیدونم چی بگم
فقط میدونم که نه حال کوکو خوبه و نه حال ته ته :(

امیدوارم که از خوندنش لذت ببرید❤

ʜᴇ ɪꜱ ᴍɪɴᴇ | ᴘᴇʀꜱɪᴀɴ ᴛʀWhere stories live. Discover now