Chapter 14: JUNGKOOK

316 41 7
                                    

جیمین وارد اتاق شد و با جدیت درب رو پشت سرش بست.
چند قدم به سمتم برداشت و از ارتباط چشمی باهام خودداری کرد، همونجوری که با لبه پوستری که کمی کهنه شده بود، بازی میکرد با لحن آروم و پرتردیدی به حرف اومد

"هِی میگم از تهیونگ خبری داری؟"

با احتیاط از کنار کوهی از سی‌دی‌های موزیک‌هامون عبور کرد و کنار میزی که روی اون پر از وسایل تبلیغاتیِ مخصوص تورمون بود، وایساد.
تقریباً وقتش بود که به خونه برگردیم اما با شنیدن حرفش به سرعت مانیتوری که جلوم بود رو خاموش کردم و با شَک بهش نگاهی انداختم و با لحن نگرانی گفتم

"اتفاقی براش افتاده؟"

با لحنی که به هیچ وجه حس خوبی رو بهم منتقل نمیکرد، به حرف اومد

"خب... من متوجه شدم که شما دو تا این چند وقت اخیر خیلی بیش از حد صمیمی شدین..."

با خیرگی به تک تک حرکاتش نگاه میکردم.
آب دهنم رو با استرس قورت دادم و سرم رو تکون دادم تا زودتر ادامه حرفش رو به زبون بیاره.
سکوتش طولانی شد و همین باعث شد تا با حس ترسی که توی وجودم بالا رفته بود، به جون انگشتری که توی انگشت حلقه‌ام بود بیوفتم.
با پاهام روی زمین ضرب گرفتم و نگاهم رو از روی صورتش برداشتم.
بالاخره به آرومی ادامه داد

"دیدم که چجوری بهش خیره میشی...
فکر کنم واقعاً دوستش داری و برات اهمیت داره!"

با وجود اینکه لحنش مهربون بود ولی به محض اینکه فهمیدم میخواد این بحث رو به کجا پیش ببره به سرعت سرم رو به نشونه انکار کردن تکون دادم و این بار نگاهم رو قفل زانوهام کردم.
حتی نفس کشیدن رو هم فراموش کرده بودم.
جلوتر اومد و دستش رو روی شانه‌ام گذاشت و ادامه داد

"خیلی واضح میتونم ببینم که یه رابطه خاص بین شما دو نفر وجود داره...
مطمئن نیستم که این رابطه از چه جنسیه اما میخوام بدونی که این رابطه هر جوری هم که باشه تو همیشه حمایت و عشق من رو همراه خودت داری...
تو بهترین دوستمی و میخوام بدونی که من همیشه و در هر وضعیتی ازت حمایت میکنم!"

شانه‌ام رو آروم فشار داد و همین باعث شد تا بالاخره به خودم جرئت بدم و زیرچشمی نگاهش کنم و لبخند کوچیک روی لبهاش رو ببینم.
با وجود تمام حرفهایی که زده بود، باز هم میتونستم تردید رو توی وجودش حس کنم.

"اما..."

با گفتن همون یک کلمه شَکَّم به یقین تبدیل شد و به سرعت پرسیدم

"اما چی؟"

"خب... نمیخوام فکر کنی این حرفهایی که میزنم از روی قصد و غرضه یا میخوام باعث بشم که میونه تو و تهیونگ بهم بخوره...
اما یه چیزی این وسط هست که میخوام بهت بگم...
با وجود اینکه گفتنش برای خودمم سخته ولی باید بهت بگم..."

نفس عمیقی کشید و بازدمش رو به آرومی بیرون فرستاد، انگار تلاش میکرد تا ذهنش رو مرتب کنه.
قبل از اینکه دوباره به ادامه حرفش بپردازه، با انگشتهاش به طور عصبی روی میز ضرب گرفت و با صدایی که کمی بلند شده بود، گفت

"از طرف کمپانی یه اخطار برامون اومده...
در مورد اینه که تماس فیزیکی بین اعضا توی این چند وقت زیاد بوده و حتی کمی هم از حد عادی فراتر رفته...
و خب... من فکر میکنم که این اخطار بیشتر به تو و تهیونگ مربوطه!"

تمامِ جمله‌ها رو تقریبا پشت سر هم و بدون مکث گفت و بعد از اینکه به آخرِ حرفش رسید، انگشتهاش رو توی موهاش فرو برد و چنگی بهشون زد.
کاملاً مشخص بود که به هیچ وجه دلش نمیخواسته کسی باشه که این موضوع رو بهم میگه.
با نا امیدی ببخشیدی گفت و ادامه داد

"کمپانی نگرانِ اینه که اگه این وضعیت همینجوری ادامه کنه یا حتی تماسهای فیزیکیتون بیشتر بشه...
طرفدارها ناراحت یا عصبی بشن!"

به هیچ وجه نمیدونستم چی بگم و فقط بدون اینکه پلک بزنم به خیره شدن به زانوهام ادامه دادم.
به طور ناگهانی دوباره گفت

"من واقعاً خیلی نگرانتم کوک!"

بالاخره سرم رو بالا آوردم و با نگاه سوالی بهش خیره شدم

"خب... واقعاً نمیدونم که چجوری باید مقدمه چینی کنم برای همین یه دفعه میرم سرِ اصل مطلب...
واقعاً فکر میکنی این رفتارهایی که تهیونگ با تو میکنه از روی علاقشه یا فقط داره جلوی دوربینها نقش بازی میکنه تا طرفدارها بیشتر جذبش بشن؟"

هر چی که به انتهای حرفهاش نزدیکتر میشد، لحنش غمیگن‌تر میشد و در نهایت با پشیمونی چشمهاش رو بست.

این واقعیت که داشت حقیقتی رو که تمام این مدت سعی در انکارش داشتم رو بهم گفت، آزارم میداد.
ذهنم قفل کرده بود و با سردرگمی تمام لحظه‌های مشترکی که با تهیونگ داشتم رو بالا و پایین میکردم؛ حتی یه لحظه رو هم گیر نیاوردم که دوربین اطرافمون نبوده باشه.
حتی اون لحظه‌ای که توی اتاق رختکن نزدیک هم شدیم و از تیپم تعریف کرد هم دوربین‌های پشت صحنه بخاطر کلیپی که قرار بود به عنوان بخشهایی از تورمون منتشر بشه در حال ضبط بودن.
صدای زمزمه‌وار جیمین دوباره توی گوشم پیچید

"تا حالا دقت کردی که رفتارش وقتی که دونفری تنهایید یا توی جمع خودمونید، باهات چجوریه و وقتایی که دوربین اطرافتونه رفتارش چجوری میشه؟"

با شکل گرفتن تصویر آغوش و لمس‌های شبانمون توی ذهنم، با عصبانیت سرم رو تکون دادم تا از جلوی چشمهام محو بشن.

یعنی تمام این مدت داشت از من استفاده میکرد تا بتونه طرفدارهای بیشتری رو به خودش جذب کنه؟!

"هِی... فکر کنم لازمه که تنها باشی تا بتونی بهتر راجع به این موضوع فکرکنی..."

دستش رو پشتم گذاشت و کمی مالید و دوباره با لحن دلداری دهنده‌ای گفت

"هر وقت که افکارت رو جمع و جور کردی...
میام که بیشتر درمورد این موضوع حرف بزنیم، باشه؟"

حالت تهوع عجیبی رو توی وجودم حس میکردم.

_____________________________________

🔴پایان چپتر پانزدهم🔴

واقعیت اینه که دلم برای کوکو خیلی سوخت...
بچه فکر میکنه ته ته تموم این مدت با احساساتش بازی کرده:(

امیدوارم که از خوندنش لذت ببرید❤

ʜᴇ ɪꜱ ᴍɪɴᴇ | ᴘᴇʀꜱɪᴀɴ ᴛʀWhere stories live. Discover now