Chapter 8: TAEHYUNG

341 41 11
                                    

به طور ناگهانی دیگه بچه نبودیم.
رنگ موهای فانتزی و لباسهای ساده مون به شلوار جین و بوتهای چرم و لباس و تیشرت با رنگ های متنوع تبدیل شده بود.
لباسهای کنسرتمون به جای اینکه اکسسوری و تزیینات شلوغ داشته باشه، به لباسهای چرم تغییر پیدا کرده بود.

نمیتونستم از این واقعیت که جونگکوک بزرگ شده بود، چشم پوشی کنم.
اون تبدیل به یک مرد با ملاحظه و فهمیده شده بود که هر کسی باهاش دوست میشد، احساس افتخار میکرد.

انگار یک شبه از اون پاپیِ کوچولو و ترسیده مو حنایی، به یک گوزن بالغ تبدیل شده بود.

*** ببخشید که وسط متن چیزی نوشتم، فقط میخواستم بگم خودمم نفهمیدم چرا نویسنده برای تشبیه از گوزن استفاده کرده :|
ولی رفتم یه تحقیق کردم، فهمیدم که یکی از ویژگیهای مهم گوزنها جهش و پرشهای خیلی بلندشونه پس شاید منظور نویسنده این بوده که جونگکوک به مقدار خیلی خیلی زیادی پیشرفت داشته!!!
در کل مثبت فکر کنیم :) ***

تمام نقصهاش از بین رفته بود و شخصیتش جدی تر شده بود، بدنش عضله ای شده بود و اعتماد به نفس بیشتری نسبت به خودش داشت.
البته هنوز هم کم حرف و ساکت بود که از نظر من، چیزِ بدی نبود.
شخصیت جدیدش باعث شده بود تا یک هاله خشک و خشن اطرافش رو در بر بگیره و مردم کمی ازش دوری کنن اما وقتی کمی میگذشت، شخصیت صمیمی و گرمش رو که زیر این پوسته پنهان شده بود، میدیدند.

جدیداً متوجه شده بودم که به روشی کاملاً متفاوت از گذشته، به جانگکوک واکنش نشون میدم.

بازیگوشی و شیطنتهامون از بین رفته بود و یک حس دیگه جای اونها رو گرفته بود.
حسی که نمیتونستم هیچ اسمی براش بذارم...
تنها چیزی که میدونستم این بود که این حس داشت گیج و گیج ترم میکرد و باعث میشد دیگه نفهمم چجوری و با چه عنوانی باید کنارش باشم...

حالا وقتی سر به سرم میذاره و دستم میندازه، دیگه مثل گذشته جوابش رو نمیدم بلکه حس خجالت زدگی وجودم رو پر میکنه و تلاش میکنم تا باهاش ارتباط چشمی نداشته باشم.
رفتاری که اون شب نشون دادم، کاملاً ناخودآگاه و خارج از کنترل من بود.

*****

هر وقت که اون رو با خودم توی اتاقمون تنها میبینم، فشار عجیبی روی سینه ام احساس میکنم.
انگار بدنم تسخیر میشه و دیگه کنترلی روی خودم ندارم.

حالا دیگه هر شب بدن قویش دور بدنم میپیچه و در عین اینکه احساس آسیب پذیری میکنم، وجود اون باعث میشه که حس کنم همیشه یه نفر مراقبم هست.
وقتی بازوهای محکمش من رو توی خودش غرق میکنه، فقط آرزو میکنم که برای همیشه همونجا بمونم.

انگار نقشهای ما کاملاً برعکس شده بود.

برخلاف گذشته که من مثلِ یک بزرگتر همیشه راهنماییش میکردم و به تمام رفتار و حرکاتش خیره میشدم؛ حالا اون بود که از من حمایت میکرد.
از نظر ظاهری رابطمون دقیقاً مثلِ همیشه بود ولی از باطن همه چیز تغییر کرده بود.
حالا دیگه من به وجودش کنار خودم نیاز داشتم، چون اون همیشه مراقبم بود و حمایتم میکرد.
با حضور اون بود که من از چیزی نمیترسیدم.

ʜᴇ ɪꜱ ᴍɪɴᴇ | ᴘᴇʀꜱɪᴀɴ ᴛʀWhere stories live. Discover now