_داری چیکارمیکنی؟
همونطور ک قدمهاشو سخت برمیداشت به طرف تهیونگ برگشت ..
لحظه ای بعد روی پوشک نرمش افتاد و چشماشو بستتهیونگ:تجین...چیکارمیکنی ! دردت گرفت ؟
تجین از حرص خوردن تهیونگ بلند خندید و دستاشو ستون بدنش کردو بلند شد تا به مقصدش ..یعنی اتاقش برسه
تجین:اپا..اپا..
تهیونگ سرشو بلند کرد و به قدمهای کوچیک دخترش نگاه کرد
تهیونگ:تجینا چی شده..
تجین:اپا... ببین
تهیونگ نگاهشو از صورت سرخ شده ی دخترش که ناشی از خستگی بود گرفت و به دستای تپلش نگاه کرد
تجین:اپا...این
یه اردک رو روی پای تهیونگ گذاشت و سعی کرد خودشو بالا بکشه..
تهیونگ با عشق دستشو دو طرف عروسکش انداخت و روی پاش نشوندشتهیونگ:اردک؟
تجین:اوم..
روی پای تهیونگ ایستاد و دستاشو دو طرف صورت تهیونگ گذاشت
تجین:ماله تو..
تهیونگ خندید و بوسه ای روی گونه نرم قرمز دخترش کاشت
تهیونگ:اردکتو میدی برای من؟
تجین:اپا..جیمین..جیمین
تهیونگ :عااااا داری بهم اردکتو میدی تا قبول کنم به اوپا جیمین زنگ بزنم که بیاد اره؟
تجین دستشو رو قلبش گذشت و مشتش کرد
این ینی دلش براش تنگ شده
اینو فقط باباش میفهمید چون برای تجین ۱.۵ ساله گفتن دلم تنگ شده سخت بود..
دخترش باهوش بود..
تهیونگ:مثله....تهیونگ موهای نقره ایشو بالا داد و بوسه ای عمیق روی دست دخترش کاشت
تهیونگ:بهش میگمبیاد پیشت
اردکتم برای خودت
باشه؟تجین دستاشو محکمدور سر تهیونگ پیچید و نوک بینی ته رو توی دهنش کرد
تهیونگ:اخخخ تجینا...داری اپا رو میبوسی؟
تجین با خوشالی خودشو تکون داد و اروم از روی پای تهیونگاومد پایین
تجین:بابای
تهیونگ لبخند روی لباش نقش بست..
دخترکش خدافظی میکرد تا تهیونگ بتونه به ادامه کارش برسه
دختر کوچولوش تنها چیزی بود کمیتونست لبخندو روی لباش بیاره.. و سرپا نگهش داره..
گوشیو برداشت و با جیمین تماس گرفت
جیمین:هیونگ..
تهیونگ:جیمینا..خوبی؟
جیمین:اره هیونگ..خوبی..تجین کوچولوی من خوبه؟