به سمت زیر شیروونی رفت
اون اسنایپری ک براش اورده بودن بلخره قرار بود ازش استفاده کنه
دستشو روی بدنه اسنایپرکشیدتهیونگ:امیدوارماخرین باری باشه ک ازت استفاده میکنم...
نگاهشو به پنجره کوچیک شیروونی داد...
تهیونگ؛بلخره وقتش رسیده متوجه بشی کیو ب این دنیا دعوت کردی ....
اون باید مراقب خودش میبود
اون میدونست یک راه بیشتر برای اینکه دوباره زندگی قبلیشو داشته باشه نداره
اون با بی اعتمادیش به کسی اسیب زد ک از تمام داراییش با ارزش تر بود و حالا دختر کوجولوش ک منتظرش بود تا بره پیشش و با اغوش گرمش برش گردونه خونه
ولی الان پدرش تو شرایطی بود ک فقط باید خودشو ثابت میکرد ..کاش یکبارم ک میشد میتونست قبل رفتن ببینتشون ولی روی دیدن هیچکس رو نداشت
زندگیش به تار مو بند بود و میدونست باید از همون تار مو بالا بره...
بعد از برداشتن وسایلی ک بهش نیاز داشت
ب رفیق قدیمیش زنگ زدتهیونگ:بهت نیاز دارم...
بکهیون:منتظرت بودم مرد...بعد از قط کردن تماسش
بکهیون مشتاقانه لبخندی زد و با صدای بلند توی بار داد زد :کسی بهمزنگزد ک خیلی منتظرش بودم
امشب هرکی هرچی میخواد بخوره...ب حسابه من
با شادی بقیه خنده بلندی سر داد و نگاهشو به دوست پسرش داد
چان لبخند مسخره ای زد و سر تکون دادبک:تهیونگ زنگ زد
چان:مگه منتظر تماس کسه دیگه ایم بودی...مشخص بود
بک:اون مرد بلخره داره ب خودش میاد
...........
با خستگی تمام سرشو ب دو طرف تکون داد...
بدنش انقد سر شده بود ک نمیتونست تکون بخورهکوک: من برگشتم
با سرعت زیادی بلند شد ک باعث شد سرش برای چند لحظه تیر بکشهکوک:اروم هیونگ...
جین:چیشد؟
کوک کنمیدونست چی بگه فقط ارومنشست و چند ثانیه فکر کرد
کوک:امروز باید برم دنبال تجین
جین:چی؟ چرا ؟
کوک:تهیونگکارمهمی داشت کباید انجام بده چند وقتی باید ازونکوچولو مراقبت کنیم
نام کصحبت هارو شنیده بود جلو اومدو با شک ب کوکنگاه کرد
کوک متوجه نگاه هیونگش شد
کوک:نمیتونستم جلوشو بگیرم...
نام:لعنتی...اون قراره یکجنگ راه بندازه
جینبا ترس نگاهشون کرد
قرار بود اتفاق بدی برای تهیونگبیوفته؟