《3》

359 89 27
                                    

به دخترش ک مثله پرنسس ها شده بود نگاه میکرد

تنها جایی که نگاه و فکرش به یک چیز مشترک فوکوس میکرد..دخترش بود

دخترش بین جمعیت داشت اروم ب سمت پدرش میومد

جیمین اوپاش اونو گذاشته بود رو زمین تا راه بره
و پدرش با لبخند به حرکات دخترش چشم دوخته بود

"چقد قشنگ راه میری تجین من..تجینا.."

با نگاهش افتادن دخترش رو دنبال کرد

پسر بچه ای شتابزده به دخترش تنه زده بود و خودش هم روی زمین افتاد..

سریع به سمت تجین رفت و بلندش کرد و نگاهش کرد

تهیونگ:خوبی دخترم؟

تجین با گریه از گردن تهیونگ اویزون شد

تهیونگ ب پسرکی ک خودشم خورده بود زمین نگاه کرد و بلندش کرد

تهیونگ:خوبی؟

پسرک اروم سر تکون داد و ارومتر معذرت خواهی کرد‌
تهیونگ دستی به سرش کشید

تهیونگ:مشکلی نیست مراقب خودت باش

_چی شده پسر؟؟ چرا خوردی زمین

تهیونگ:خوردن بهم

_عح..چرا مراقب دختر دستو پا چلفتی احمقت نیستی اگه پسرم کاریش میشد چی؟

پسرک ب طرف پدرش رفت و گفت:من داشتم میدوییدم..خوردم بهش..

_هرچی...مراقب خودت باش اقا..شانس اوردی پسرم کاریش نشده..

تهیونگ به زانوی دخترکش نگاه کرد و پوزخند زد و سر تکون داد
زانوی  تجین خونریزی داشت و پسر کوجولو سعی میکرد با دستمال سفیدی زانوی تجین رو تمیز کنه

تهیونگ:مشخصه که این بچه..حاصل تربیت شما نبوده...مطمئنم مادر خوبی داشته...

_چی داری برای خودت میگی

تهیونگ:تو زیاد از حد مسئله رو بزرگ کردی پسرت قبلش با تربیت درست و ارامشش همه چیو حل کرده بود
..
ولی انگار خودت علاقه ای به درست کردن ماجرا نداری...

_تو کی هستی ک اینجوری باهام صحبت میکنی...مردتیکه بی سروپا....

تهیونگ نگاهی به ایینه کنار سالن کرد..
شاید اون مرد درست میگفت..تهیونگ زیاد ب خودش نمیرسید

همه ترسیده بودن..

اکثر افراد حاضر توی سالن تهیونگ رو میشناختن و از ارامشش به شدت میترسیدن

تنها کسی ک میتونست جلوی این ارامش قبل طوفان رو بگیره جونگکوک بود..که اونم ملوم نبود کجا غیبش زده...

تهیونگ:درست میگی..تازگیا وقت ندارم زیاد به خودم رسیدگی کنم

_شنیده بودم ...ولی باورم نمیشد..انقدر پست و حقیری..

lostWhere stories live. Discover now