《11》

165 50 9
                                    

با دستای لرزون وسایلس رو جمع میکرد

تهیونگ‌دقیقا بالای سرش ایستاده بود نمیتونست با کسی تماس بگیره.. میترسید که متوجه شده باشه..
اروم وسایلش رو توی چمدون میذاشت شاید بتونه اون حین فکر کنه و نظر تهیونگ‌رو عوض کنه

جیمین:من وسایلمو جمع کردم...هیونگ تجین رو نمیشه ببینم؟

تهیونگ:تجین رو بردم پیش مربیش

جیمین:پس حتما برمیگردم ببینمتون...امیدوارم ناراحت نشی هیونگ..

تهیونگ:نه مشکلی نیست هروقت خواستی میتونی بیای تجین رو ببینی فقط تنها بیا یا با یه محافظ..

جیمین:هنوزم‌ چشم دیدن اونارو نداری..

"شاید باورت نشه ولی چشم دیدن تورو هم دیگه ندارم"

تهیونگ:خودت بهتر میدونی...

جیمین عرق سردی که روی پیشونیش نشسته بود رو پاک کرد و چمدونش رو دنبال خودش کشید ..
تهیونگ جمدون رو ازش گرفت و با سرعت اونو روی صندلی عقب گذاشت
جیمین به خودش لرزید...چرا داشت اینجوری رفتار میکرد..
اول که بدون خبر براش بلیط برگشت به سئول رو گرفته بود و الانم با سرعت داره اونو از خونش دور میکنه..

........

تهیونگ:وقت رفتنه‌‌...
جیمین:مطمئنی‌..میتونی..هیونگ مطمئنی تنهایی میتونی..‌؟
تهیونگ:البته...چرا نتونم..تا همین الانشم تو زیادی اینجا موندی..ازت ممنونم..
جیمین:ولی هیونگ...من‌میتونم بیشتر بمونم

"فکر کردی با احمق طرفی؟"

تهیونگ:بنظرم بهتره بری پیش نامجون..اون نگرانته

جیمین:چرا حس میکنم داری بیرونم‌میکنی هیونگ...

"چون‌میدونم‌چی توی اون مغز کوچیک تو و اون ددی بی خاصیتت میگذره..."

تهیونگ خندید و سعی کرد خودشو طبیعی نشون بده..
ته:برو جیمین...من به این شرایط عادت کردم تجین هم توی مهدکودک دوستای جدیدی پیدا کرده...

"برو تا همینجا دارت نزدم و برای ددیت ویدیو جون دادنت رو  نفرستادم "

جیمین با استرس از ‌گیت رد شد..
اون‌میدونست بخاطر اینکه بعد دو هفته ناگهانی توسط هیونگش از خونه بیرون شده بود باید سریع به نامجون خبر بده چون‌ممکنه‌تهیونگ جا بجا بشه..

ولی خبر‌نداشت که تهیونگ حتی نای نفس کشیدنم نداره..و فقط میخواد جیمینی که جاسوسی میکنه توی خونش نباشه...
میخواد اروم باشه.‌‌..
میخواد با دخترش احساس ارامش کنه..
شاید شاید بتونه با همچی کنار بیاد...بتونه بازم بخنده...بتونه پدر بهتری برای دخترش باشه..

جیمین به اولین‌شماره ای که به چشمش خورد پیام داد :جونگکوک‌ هیونگ‌ من دارم میام کره..

کمی منتظر‌ موند...
بعد از چند دقیقه کوک باهاش تماس گرفت

کوک:همونجا بمون...من تا فردا میام برو هتل...منم میام...

جیمین:باشه هیونگ...فقط.. نامجون..

کوک:هیونگ هم میاد...جین هم میاد..

جیمین کمی ذوق توی دلش نشست
شاید براش سخت بود تحمل هیونگش وقتی حس‌میکرد یک مرده متحرکه...
تهیونگ حتی نمیخندید
کل روز کتابی رو توی دستش میگرفت و بنظر میرسید هیچی ازش متوجه نمیشه ...
ساعتها فقط صدای ساعت ب گوش میرسید ...یجورایی خوشحال بود که قراره اونا بیان...

جیمین:منتظرم...

و قطع کرد

بعد از اینکه مطمئن شد تهیونگ‌رفته از گیت خارج شد و به سمت ورودی فرودگاه رفت..
با استرس بلخره تاکسی گرفت و به سمت هتل رفت
اگه ایندفعه هم راه رو اشتباه میرفتن تهیونگ رو برای همیشه از دست میدادن

تهیونگ‌ پوزخندی زد و سرشو تکون داد
"مثله اینکه قراره از یه عده ای پذیرایی کنم..."

-_-_-_-_-__-
سلام
عیدتون مبارکککک خوشگلای منننن
ببخشید این پارت کوتاهه ولی گفتم بزارم‌که  باز روند داستان یادتون نرهههه
کلی دوستتون دارمممم
خوش باشیددد

lostWhere stories live. Discover now