《4》

384 87 40
                                    

جین:تهیونگ؟چشماتو باز کن

میدونست ک نمیشه اون جشم هارو ب راحتی باز کنه ولی این..صدای هر کسی نبود..صدای جین بود ک وادارش میکرد با هر ضرب و زوری ک شده چشماشو باز کنه..

این اشتیاق دیدنش بود...که باعث میشد پلکایی ک انگار ساعت ها بسته بودن باز بشن...

تهیونگ:جین...

جین:بلخره چشماتو باز کردی؟

تهیونگ:کجا بودی...؟ هوم؟

جین:همین نزدیکیا...دلم برات خیلی تنگ شده بود

تهیونگ:چرا رفتی؟چطور تونستی بری؟

جین:حالا اومدم...پیشتم...زخمی شدی؟

تهیونگ:اره...دخترمون...

جین:تجینا هم اینجاس...

تهیونگ‌سرشو برگردوند ک نگاهشو به دخترش داد

چشماشو روی هم فشرد...

تهیونگ:این واقعی نیست...

جین:دلم برات تنگ شده بود

تهیونگ:میشه زودتر برگردی؟

جین:من همینجام...

تهیونگ:خودتم میدونی ک‌این واقعی نیست...

تجین لباس سفید تنش بود..و روی زانوش اثری از زخم نبود

تهیونگ:لطفا سعی کن برگردی...من بدون تو نمیخوام چیزیو بگذرونم...بیا با دخترمون زندگی کنیم بعضی وقتا انقدر درد میکشم ک میخوام تمومش کنم
ولی به چشمای تجین نگاه میکنم و میگم اگ تموم بشه..برای تجین قراره چ اتفاقی بیوفته...

میدونی جین...رفتنت مثله یک خنجر قلبمو شکافت..

یادته با چه بدبختی ای بدستت اوردم:)

تا مث یک گوشت جلوت تیکه تیکه نشدم حاضر نشدی منو قبول کنی

لطفا تا این اتفاق دوباره نیوفتاده...یک نشونه از خودت بزار تا پیدات کنم

جین دستی ب موهاش کشید

جین:چرا انقدر پریشونی؟

تهیونگ خندید...واقعیت ک نبود بزار با تمام وجود بخنده...

تهیونگ:سوال عجیبی بود...کل زندگیم از جلوی چشمام رفته و من به امید برگشتنش صبر کردم...ب امید نگاهش زندم...
چی توی من دیدی ک تنهام گذاشتی؟
چی توی وجود من دیدی که بهت گفت بدون تو میتونم ادامه بدم..
میدونم زنده ای...چون‌ اگه مرده بودی نمیتونستی خودتو ازم اینجوری پنهون کنی
من حتی نمیخوام بدونم دیگه چرا رفتی...با اینکه سوال هر روز و شبمه...فقط برگرد..قول میدم بروت نیارم ک با زندگیم چیکار کردی...

تو باعث خنده های منی جین...

تو باعث اینی ک بفهمم حس دارم...

از وقتی رفتی...چیزی جز سرما حس نمیکنم

lostNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ