احساس عجیبی داشت
اون ساعت باید میخوابید تا فردا برای اون معامله کذایی اماده باشه
ولی خواب تنها چیزی بود ک نمیتونست توی اون لحظه بهش فککنه
روی تخت نشست و از زیر کشوی کنار تختش گوشی قدیمیشو باز کرد
هیچ سیمکارتی توش نبود
تنها استفاده ای ک داشت میتونست عکسای خودشو تهیونگ رو نگاه کنه ک اونم تحمل نمیکردو برش میگردوند همون زیرصداهای عجیبی از پایین میومد
با خودش فکر کرد با جیمین داره بیتابی میکنه ک بیاد بالا
جین:مگه وقت خوابت نیست بچه..؟
صداها ادامه دار بود
میدونست نگهبانا هستن و امکان اتفاق بد به صفر میل میکنه ولی به طرف در اتاق رفت و از اون خارج شد
توی اون راهروی تاریک اولین چیزی ک دیده بود قامت یه ادم اشنا بود
اون؟اون کیم تهیونگ بود؟نامجون:جین برو تو اتاقت
تهیونگ با پوزخند عصبی کنار لبش و چشمای قرمز اسلحشو از پشت کمرش در اورد و روی سر نامجون گرفت..
تهیونگ:نمک به حروم نباش نامجون هیونگ..دخالت نکن و برو پایین
نامجون عقب گرد کرد و با نگرانی پایین رفت
فقط امیدوار بود جین همچنان برای تهیونگ اهمیت زیادی داشته باشه تا بهش اسیب نزنهجین نمیتونست چیزی بگه..
میترسید..
از اوننگاه
دلش تنگ بود
ولی حق اینو نداشت ک ابراز دلتنگی کنهتهیونگ به طرفش رفت و نگاهی به سر تاپاش کرد
چیزی نگفت و وارد اتاق شد
جین توقع داشت حداقل یه دردی رو روی گونش حس کنه ولی تهیونگ اینکارو براش نکرد با اینکه میدونست جین بهش احتیاج داره
"حتی اونقدر ارزش نداری ک کتک بخوری"
تهیونگ به اطراف نگاه کرد و نشست
هرچی بیشتر با جین نگاه میکرد کمتر به این نتیجه میرسید ک ایا این همون شخصه که عاشقش بود..بخاطرش همه کار کرد...همه جا رفت؟
نه این ادم نمیتونه اون باشه..
ارامشی نمیگرفت
شاید زیادی با ارامش داشتن نا اشنا بود
شاید زیادی خسته بود ن؟جین منتظر بود
تهیونگ منتظر بود
کسی قصد حرف زدن نداشت
شاید اگه یکی اون وسط دهنشو باز میکرد
و اوضاع رو خرابتر میکرد
تهیونگ:کیم سوکجین خوشحالی؟
جین گیج شد..
چرا باید خوشحال میبود؟