《12》

163 58 28
                                    

دائم داشت اب دهنش رو قورت میداد که بغضش مانع دیدش نشه...
گلوش بشدت درد میکرد و این باعث میشه نتونه درست فکر کنه و تمرکز کنه

جین:چرا نمیمیرم؟!

نامجون:هیس معلوم هست چی داری میگی؟؟

جین سریع خم شد و از توی کشو قرصی که این مدت هر روز میخورد رو در اورد تا شاید اروم بشه

جین:ازین خونه متنفرم...
اینجا دارم میمیرم...
اینجا دارم خفه میشم

نامجون:خواهش میکنم اروم باش... باید سریعتر بریم اونجا...جیمین توی هتل تنهاس

جین :چاو... چاوووو با توعم بیا این اشپزخونه کثافتو جمع کن من اینجا بابت چی به تو حقوق میدم

چاو که خدمتکارش بود سعی کرد با ارامش بره و رئیسش رو عصبی تر از  اینی که هست نکنه  یجورایی به این رفتار عادت کرده بود...

جین شیشه ابجورو برداشت و بدون توجه به بقیه سر کشید..

نامجون:معدت...

جین:معدم؟ تنها چیزی که الان اهمیت نداره معدمه...من عقلمو از دست دادم نامجون من همسرمو بخاطر یک مشت حرف بی پایه و اساس از دست دادم...من‌فروختمش به یک هرزه...

نامجون:خودتو مقصر ندون

جین :میدونی چیه نام...کاش قبل اینکه برسم پاریس..بمیرم..

نام کلافه شده بود...این روزا برای جین بشدت سخت میگذشت...برای بقیه هم همه چی سخت شده بود
اون رسما عقلشو از دست داده بود
گریه میکرد
وسایل رو میشکست
اون همسر فیک لعنتیشم نصف اموالشو گرفته بود و زده بود به چاک

جین:اون حرومزاده هم خیلی داره بهش خوش میگذره...باید بکشمش.. مغزشو در بیارم به خورد پدرش بدم...

نام:چرا داری به اون فکر میکنی؟

جین:اون و پدرش عامل بدبختی منن....باید نابودشون کنم

نام:تو توی شرایطی نیستی چیزیو نابود کنی  تو باید الان سعی کنی همه چیزو درست کنی

جین:تو تهیونگ رو میشناسی؟

نام سکوت کرد...تهیونگ از درون مرده بود..پس امیدی نداشت ک جین رو ببخشه..یا بزاره کنارش بمونه... یا حتی...بهش نگاه کنه..

جین:اون تمام زندگیشو برای من گذاشت و من چی؟

خنده عصبی ای سر داد و یهو ساکت شد..

جین:من تباهش کردم ... کشتمش...

بطری توی دستشو محکم به زمین کوبید
و چمدونش رو برداشت  و به سمت در رفت

جین:هی چاو...یه گان همیشه همراهت باشه
کسی غیر خودت ب اتاقم نزدیک شد یه تیر توی مغزش بزن
هرکی...ازادی...بعدم جنازشو بنداز تو وان پر یخ...دوستت دارم...بای..

lostWhere stories live. Discover now