《13》

164 53 20
                                    

تهیونگ:میشه بدونم به چی‌میخندی؟

تجین:پا..پا

تهیونگ زل زد تو چشمای دخترکش و چشماشو براش گرد کرد

تهیونگ:ب من میخندی؟

تجین با صدای پدرش بیشتر ذوق کرد و دستاشو بهم کوبید

تهیونگ سر‌ دخترکشو بوسید و اروم اونو از اغوشش روی تخت گذاشت

تهیونگ:بخواب قنده من...

تجین:اپا...

تهیونگ:نگران ناراحتی پاپا نباش..من بخاطرت خیلی قوی تر از چیزیم که فکر‌میکنی کل زندگیمو میدم که فقط از ته دل بخندی...
عروسک من خوب بخواب باشه؟

تجین لبخند ارومی زد و چشماشو بست....

تجین:دوستت دارم‌اپا...

تهیونگ‌لبخند گرمی زد و با ارامش از اتاق دخترش بیرون اومد

با فکر به اینکه قراره دوستای قدیمیش رو ملاقات کته لبخندش محو شد

تهیونگ:منتظرتونم...

میخواست بخوابه...میدونست قراره فرداش سخت بشه...

.......

جونگکوک:هیونگ...

تهیونگ:جیمین ادرس رو بلده...فقط خودت بیا..

جونگکوک:هیونگ نامجو

تهیونگ:ففط خودت...توروهم قراره ببینم تا این بچه بازیا تموم بشه...فکر نکن حس بهتری نسبت بهت دارم...

جونگکوک چشماشو بست

تلفن قط شد...

یونگی:گفت‌فقط خودت بیای؟

جونگکوک سر تکون داد

یونگی:تو میتونی باعث شی همچی درست شه...

جونگکوک:موندم‌چرا از ناکجااباد افتادم وسط زندگیه شما...

هوسوک:همه امید به توعه پسر... بعد ک برگشتی میتونیم درمورد اینکه از کجا اومدی حرف بزنیم

جین که تا اون لحظه ساکت بود بلند شد و دست  جونگکوک رو گرفت و ب طرف اتاق برد

جین:جونگکوک..میدونی وقتی از تهیونگ جدا شدم چه حسی داشتم؟

جونگکوک متعجب بود که جین الان میخواد این حرفارو بزنه
ولی مشتاق باش توجه میکرد

جین:شاید اون لحظه با خودم میگفتم این بهترین تصمیمه پسر..بهش افتخار‌کن... تو داری کار درستو انجام میدی
قرار نیست از نبودنش بمیری
پس برو...بدون ترس..

میدونی کوک..من با زندگی بازی کردم...با زندگی خودم
شماها و تهیونگ

اگه برگردم ب قبل شاید یه قلاده بندازم گردنم و ببندمش به گوشه ی خونم تا نتونم برم...

اروم لیوانش رو تکون داد

میدونی کوک... مثله یه باتلاقه...من پامو گذاشتم وسطش و الان دیگه راه برگشتی نیست..هرچی بیشتر پا بزنی بیشتر فرو میری...
فاصله من و مرگ...شاید ۱ قدمم  نباشه ولی...
عجیب ته دلم میخواد توی این فاصله تهیونگ کنارم باشه...

من اشتباه کردم ...

من خودمو تنها گذاشتم...ازت میخوام بهم برشگردونی..
اون..اون میتونه منو برگردونه میفهمی؟
میدونم اگه خودم برم...بازم مجبور میشم دروغ بگم...

برو...بهش بگو بهم یه فرصت بزرگ بده تا بتونم از خودم دفاع کنم...

خیلی دلم میخواد ببینمش و مثله یه پسر بچه جلوش گریه کنم و از زمینو زمان شکایت کنم...

خیلی وقته کسی ب حرفام توجه نکرده...

کاش میشد

سرده..میترسم...
این دریاچه یخ زده تا کی میتونه وزن منو ناراحتیامو تحمل کنه...
از غرق شدن میترسم

اونم بین یخا

من میخوابم...تو برو امیدوارم وقتی بیدار شدم چیزای خوبی بشنوم...

کوک بلند شد و دستای جین رو گرفت

کوک:یجوری صحبت نکن انگار اخر عمرته هیونگ...تو خوبی تو نباید ناامید باشی

جین خندید و دستشو روی سر بدون موش کشید

جین:کله بدون موی من ب اندازه کافی برات ناراحت کننده نیست؟

کوک:تو...تو خوب میشی هیونگ..بهت قول میدم...

جین:اگه برنگرده..نمیخوام خوب بشم..پس برو

-_-_-_-_-_

کوتاهه ولی از هیچی بهتره
حمایت☹️👊🏿

lostOnde as histórias ganham vida. Descobre agora