《5》

273 74 17
                                    

هوسوک:اون زیادی ارومه..

یونگی:زیادی ترسناک به دیوار خیره شده..

هوسوک:فقط بزار تنها باشه

یونگی:ولی میخواستم برم باهاش حرف بزنم

هوسوک:اون از پشت این در هم میخواد مشتشو پانچ کنه تو صورتت عزیزم

یونگی:دارم نگران میشم

هوسوک پوزخند بدی زد:تازه الان؟..عجیبه..وقتی داشتی جین رو راهی میکردی ک بره..بابتش اشک شوق میریختی

یونگی:اون لازم بود ک بره..ولی فکر نمیکردم ب ازدواجش ختم بشه..

هوسوک:این مردی که روی تخت خوابیده بیست سال پیر شد....بنظرت ارزششو داشت؟

یونگی:راستش..حتی نمیتونم حدس بزنم

...........

تهیون:مامان..

_جانم..

تهیون:قراره کجا زندگی کنیم؟

_یه خونه میگیریم..و اونجا باهم میمونیم

تهیون:اسمون بنفشه..

مادر تهیون اروم سرشو بالا برد ک اطرافشو نگاه کرد
باورش نمیشد بعد فوت شوهرش ذره ای غمگین نشع..
حتی اینکه تمام دارایی همسرش یک شبه روی هوا رفت..و نه خونه ای داشت و نه کسی رو ..
شاید تازه..احساس سبکی هم میکرد..

_بریم؟

تیهون:کجا؟

_بریم خونه قاتل پدرت...

تهیون:قاتل پدرم..

............

تهیونگ:شاید باید بیشتر از این حرفا اسیب میدیدم تا دیگ بیدار نشم

جونگکوک:هیونگ...

تهیونگ:میدونی ... حس میکنم باید برم ژاپن..یادمه یه بار قدیمی کنار خیابون هشتم بود
که جین اونجارو خیلی دوست داشت

جونگکوک:فکر خوبیه هیونگ وقتی بهتر شدی باهم میریم..

تهیونگ:ینی میگی جین ژاپنه؟

جونگکوک:نمیدونم هیونگ ما بیشتر از ۱۰ بار رفتیم ژاپن
ولی خب ژاپن بزرگتر از اونیه ک بتونی قطعی بگی جین هیونگ اونجا نیس...

تهیونگ:کافیه ...تهیون کجاس؟

جونگکوک:تهیون و مادرش پایینن

تهیونگ:مثل اینکه تمام دارایی اون اشغال ...از بین رفته..

جونگکوک:یه فکری براشون میکنم..فعلا تمرکز کن ک بهتر شی...

تهیونگ:بعضی وقتا فک میکنم تو همسرمی..

جونگکوک زهرخندی زد و سرشو تکون داد

درست بود اینکه هنوز ک هنوزه چشماش دنبال تهیونگ بود اما..این حقیقت ک کیم تهیونگ قلبشو به طور کامل باخته بود باعث میشد بیخیال شه

lostWhere stories live. Discover now