16

2K 507 200
                                    


بکهیون دو ساعتی توی راه بود و حالا توی سالن یه خونه قدیمی نشسته بود. دکور خونه به سبک روز بود و رنگ خنثای داشت. جی سوب بعد معرفی کردنش به مادر چانیول، تنهاشون گذاشته بود تا راحت باهم صحبت کنن. بکهیون دقیق و با نفرت به زن جلوش نگاه میکرد. حالت چهره این زن دقیقا شبیه چانیول بود به خصوصی چشمهای اشکیش ..چین و چروک های زیادی توی صورتش داشت، موهای جوگندمی رنگش، گوجه ای پشت سرش بسته شده بود.
سو مینا به عنوان شخصی که مادرش رو کشته زیادی مهربون به نظر میرسید. بی توجه به حال دگرگون شده بکهیونی که رو به روش نشسته بود، پشت سرهم اشک میریخت و آه میکشید و آب بینیش رو با دستمال زمختی میگرفت درحدی که گوشه های بینیش رو زخم کرده بود.
بکهیون با خودش فکر میکرد این زن اصلا میتونه یه آدم بکشه؟! سو‌مینا تقریبا پنجاه و پنج ساله زیادی شکننده و مظلوم به نظر میرسید...

نگاهش رو با انزجار از زنی که توی دستمالش فین میکرد، گرفت و اطراف سالن چرخوند. یه عکس خانوادگی بزرگ روی دیوار به چشمش اومد. راحت چانیول تقریبا یازده و دوازده ساله رو از بین خانواده پنج نفره شناخت. عکس زن توی تابلو شبیه همین زن میانسالی بود که جلوش نشسته بود فقط با چهره ای جوون‌تر...اون یه ذره شکش که شاید این زن مادر چانیول نباشه به کل از بین رفت.

- میشنوم...
خشک گفت و نگاهش رو دوباره به زن داد. با دست به سینه شدن منتظر شد تا سو مینای که بشدت به چشمش نفرت انگیز میومد گریه اش رو کنار بگذاره و به حرف بیاد!
زن میون اشک ریختن لبخند مهربونی بهش زد. بلند شد و با اومدن به سمت بکهیون، شرمنده جلوی پاهاش زانو زد. با غمگینتر شدن چهره اش، میون هق هقش، نامفهموم شروع به حرف زدن کرد

- من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...معذرت میخوام که پسری مثل چانیول رو بدنیا آوردم...معذرت میخوام که پسرم با تجاوز کردن بهت زندگی رو برات جهنم کرد و آخر سر باعث مرگ مادرت شد...منو ببخش پسر جون...منو ببخش که یه هیولا رو به دنیا آوردم...منو ببخش که به اون بد ذات زندگی دادم...

زن با تموم شدن حرفش گریه کنان پیشونیش رو به زانوی بکهیون یخ کرده چسبوند و زجه زد.
پسر کوچیک دهنش مثل ماهی بی صدا باز و بسته شد.شوکه شده بود. انگار از شوک زیاد صداش رو از دست داده بود. انتظار نداشت مادر چانیول به این صراحت بگه پسرم مقصر و گناهکارِ!

دلش میخواست پاهاش رو تکون بده و زنی که مثل کَنه به پاهاش چسبیده بود و اشک میریخت رو از خودش دور کنه ولی بدنش حس نداشت. حقیقتاً سست شده بود.

سو مینا کمی بعد از پاهاش جدا شد و فینش رو بالا کشید و همراه هقی گفت
- میخواستم برای مادرت ترمز کنم و برای رسوندن به بیمارستان کمکتون کنم ولی چانیول بود که با چرخوندن فرمون باعث شد اون تصادف رخ بده...خیلی ترسیده بود و نمیفهمید داره چیکار میکنه...فکر میکرد با اینکار از دست هردوتون خلاص میشه...

You Must Be MineWhere stories live. Discover now