17

2K 549 185
                                    


مراسم معارفه وکیل کیم کای و دو کیونگسو کوتاه بود! بعد از اینکه کای بخاطر گرمای فضای خونه کاپشنش رو درآورد و توی بغلش گرفت، پسرهای تقریبا هم سن، رو به روی هم نشستند، خیلی خشک درباره شهادت دادن تو دادگاه صحبت کردند.
با تموم شدن بحثشون، پسر کوچیکتر بلند شد تا به رسم ادب قهوه ای برای پذیرایی دم کنه. بی توجه به وکیل نشسته تو سالن، همونطور که در حال آماده سازی قهوه بود، به حرفایی که بکهیون زده بود، فکر میکرد.
انتقام از چانیول! این تصمیم بکهیون براش خوب بود. هرچی بکهیون خودش رو پیش چانیول منفور تر میکرد مثل این میموند که همسر قد بلندش رو با دستای خودش به سمت اون هول میداد...باید صبر میکرد تا بکهیون خودش کاری کنه چانیول ازش متنفر بشه، بعد میتونست عشق از دست رفته اش رو دوباره به دست بیاره.
مشغول دم کردن قهوه بود که تلفن توی سالن زنگ خورد! چون دستش بند بود بیخیال جواب دادن شد. بوق پیغام گیر  به گوشش رسید و بعد صدای بم چانیول توی سالن پیچید

" کیونگ... من یه چیزایی به گوش یی جین رسوندم...معذرت میخوام که رازت رو لو دادم...ولی مجبورم کردی...دست از سرم بدار...میدونی انقد بکهیون رو دوست دارم که بخاطرش، حاضرم به تنها دوستای باقیمونده ام آسیب بزنم.... بیا دیگه هیچوقت همو نبینیم...ما فقط یه بار باهم بودیم، اونم تو مجبورم کردی...اگه چیزی رو‌که نباید به بکهیون بگی، منم حرف‌هایی درباره رابطه نداشتنمون به پدرت میزنم که مطمئن باش نتیجه اش قطع رابطه همیشگیشون با توِ..."

پسر تو آشپزخونه، با تموم شدن پیغام اخمهاش رو تو هم برد و قهوه جوش توی دستش رو کنار گذاشت. دلواپس به فضای خالی خیره شد. نگاه سنگین مرد توی سالن رو روی خودش حس میکرد ولی اهمیتی بهش نداد. به جای نگرانی برای این موضوع که الان کای فهمیده رابطه ای با چانیول نداره و همه حرفای چند لحظه قبلش دروغ بوده، به این فکر میکرد منظور چانیول از یه چیزایی به گوش یی جین رسونده چی بوده!

- میشه قبل رفتن دستام رو بشورم؟

صدای کای که در حال دوباره پوشیدن کاپشنش بود، پسر رو از فکر بیرون کشید. کیونگ بی حرف سری برای مرد تکون داد و با اشاره به دری، بهش فهموند که سرویس اونجاست.
همزمان با بلند شدن و رفتن کای به سرویس، زنگ در باعث شد ابروهاش بالا برن. با فکر اینکه شاید بکهیون برگشته باشه برای باز کردن در از آشپزخونه بیرون زد. از چشمی نگاهی به بیرون‌انداخت اما به جای بکهیون، خانواده اش رو پشت در دید! پدر، مادرش و یی جین...
زیاد شدن تپش قلبش با خشک شدن بزاق دهنش همزمان بود. چطوری خانواده اش اومده بودند اینجا؟! کسی جز خودش و بکهیون و چانیول از وجود این آپارتمان خبر نداشت!
پیغام چانیول توی سرش تکرار شد...

" یه چیزایی به یی جین گفتم "

مشتی به در کوبیده شد و از جا پروندش. فریادی واضحی از پشت در به گوشش رسید...

You Must Be MineWhere stories live. Discover now