37

1.8K 571 195
                                    


روی تخت دراز کشید و به سقف زل زد. دو قطره اشک فراری شده از گوشه چشمهاش سُر خوردن و لای موهای رنگیش چکیدن. از این حس متنفر بود. از الان خودش متنفر بود...از اینکه مجبور بود بیتفاوت و خونسرد به
چیزایی که میدید و میشنید، نگاه کنه. چون باید جوری وانمود میکرد انگار چانیول و کارهاش هیچ اهمیت براش نداره...

آهی کشید، شاید سنگینی قلبش کم شه...اما نشد...این سنگینی که نفس کشیدنش رو سخت کرده بود با یه آه ساده از بین نمیرفت...

حرف همسرش یکسره توی ذهنش تکرار میشد.

"بذار بگم چرا...چون تو خانوادم نیستی...تو یه غریبه ای پسر...یه غریبه مثل تموم غریبه های دیگه توی زندگیم...تو یه غریبه ای که یه وکیله کودنه خرفت مثل من، هیچ احترامی پیشت نداره و مثل بقیه دست به سینه منتظری تا توی موقعیت مناسبی که حالم خوب نیست بهم دردی بدی. باید بگم کارت حرف نداره. خیلی خوب موقعیتای حساس رو پیدا میکنی‌..."

بکهیون از زندگی چانیولی حذف شده بود، که برای داشتنش و برای بودنش، خیلی سختی ها رو پشت سر گذاشته بود.
اینکه وقتی از مردها متنفری، بخوای عاشق یه مرد بشی...اینکه وقتی هنوز کابوس تجاوزی که بهت شده رو ببینی،اما شجاعانه تصمیم بگیری هر شب بدنتو به مردی بدی که عاشقشی...اینکه از هر صدای بمی متنفری ولی مشتاق شنیدن ناله پر لذت همسرت دم گوشت باشی...کم چیزی نبودن!

فقط خود بکهیون میدونست چه سختیای برای داشتن چانیول کشیده...بعد اون همه زجر، اون همه عذاب، حالا همسرش به چشمهاش نگاه میکرد و میگفت تو یه غریبه ای...انگار برای هیچی، اونهمه فداکاری کرده بود...
کسی اهمیت نمیداد اون بعد این فراموشی لعنتی، توی تنهایی های خودش غرق شده..‌.دقیقاً مثل قدیم که چانیولی توی زندگیش نبود...

دلشکسته رو تخت نشست و زانوی غم بغل گرفت و با لباسش صورت خیسش رو پاک کرد.تقه ای به در خورد. بکهیون توجهی بهش نکرد.

دکتر یون با داخل شدن، در رو پشت سرش خودش بست. با دیدن بکهیونی که توی خودش مچاله شده و مضطرب عقب و جلو میشد، آهی کشید. پسر با بالا آوردن چشمهاش نگاهی بهش انداخت.

- چانیول...

صدای ضعیف و غمگین بکهیون به قدری آروم بود که دکتر یون به زحمت شنیدش‌. ابروهاشو درهم کشید و کمی به پسر نزدیکتر شد.

- بکهیون

چند ثانیه سکوت کرد و به کلافگی و وحشت زدگی بکهیون خیره موند.با نشستن کنار پسر آشفته، دستاشو دور شونه هاش حلقه کرد و به آغوش کشیدش. کاملاً آماده بود برای فریادهای پسر کوچیک...بکهیون برعکس بقیه که با گریه غمشون رو بیرون میرختن، با فریاد زدن اینکار رو انجام میداد... دقیقاً از هفت سالگیش... دقیقاً از وقتی که اون متجاوزش بهش گفته بود چقدر قشنگ گریه میکنه...

You Must Be MineWhere stories live. Discover now