77

1.3K 342 607
                                    


چند روزی از سورپرایز کردن بکهیون میگذشت...

امروز پسر مو شرابی برای ملاقات چانیول اومده بود...ولی نه تنها‌...
یه تتو آرتیست جوان هم همراه خودش آورده بود تا لطف چند شب پیش وکیل پارک رو با عملی کردن ایده ی خالکوبی جبران کنه...

چانیولی که از ایده ی خالکوبی سِت بکهیون شوکه شده بود بدون مخالفتی اجازه داد پسر مو شرابی هر کاری که میخواد رو انجام بده...

قرار بود نوشته ی مخصوص پشت دست راست زوج دوست داشتنی تتو بشه...

بکهیون بود که توی ثانیه آخر نظرش رو عوض کرد و تصمیم گرفت به جای ساعد دستشون، پشت دست راستشون این خالکوبی رو حک کنن  تا هم هیچ خاطره ی آزار دهنده ای رو به یادشون نیاره و هم موقع دست دادنشون به همدیگه،خالکوبی ها کنار هم جفت بشن و سریع به چشم بیان...

نوشتن جمله های انتخابی رو برگه مورد نظر خیلی طول کشیده بود...چون وکیل پارکی که روی راحتی نشسته و متن پیشنهادی رو یادداشت میکرد به زحمت توی این حالت باقیمونده بود...دستش لرزش داشت و دست خطش اصلاً شبیه همیشه نمیشد....

بکهیونی که از حال بد همسرش غمگین بود به ناچار اصرار داشت شبیه ترین دست خط رو انتخاب کنن چرا که عملی شدن این ایده کاملا به این موضوع بستگی داشت...

بلاخره بهترین دست نوشته انتخاب شد و دختر تتو کار کارش رو شروع کرد...

اول کار بکهیون‌ انجام شد...چانیول سخت تلاش میکرد بخاطر نوشته ای که پشت دست بکهیون حک میشد گریه نکنه...حالا که به متن
در حال تتو شدن نگاه میکرد از موافقت کردن این ایده احمقانه پشیمون میشد...

نمیفهمید بکهیون چطور همچین خجالت همیشگی رو به جون خریده...

اینکه بدون هیچ بحثی، ناراحتی و تردیدی پیشنهاد خالکوبی رو پذیرفت از حال بدش میومد...

چانیول جدی جدی حس میکرد در حال مرگه...

وکیل پارک دیشب با دکترش و پرستاری بدترین شب این چند وقتش رو سپری کرده بود...

اما فقط چانیول نبود که حال بدی داشت...

گویا همزمان با چانیول، در کشورهای دیگه بیمارهای داوطلبی هم به حال خرابی رسیده بودند و با مرگ دسته و پنجه نرم میکردند....چند نفری تا امروز صبح جونشون رو از دست داده بودند و چند نفر دیگه مثل وکیل پارک هنوز مقاومت میکردند....

دکتر بعد تمام کارهای لازم...دارو، مُسکن، مراقبت...به وکیل پارک بی جون گفته بود  لازمه تحمل کنه و این حال خراب رو بگذرونه...ولی متأسفانه چانیول دیگه نمیتونست...برعکس خواسته ی دکترش هیچ انگیزه ای براش باقی نمونده بود...

اینو همون دیشب به خودش اعتراف کرد و
حالا شبیه آدمی بود که بلاخره تسلیم ضعف شده، قصد داشت روی زانوهاش بیفته و شکست رو بپذیره...

You Must Be MineWhere stories live. Discover now