67

1.3K 342 283
                                    


گذاشتن جنین توی رحم جونگ هی فقط نیم ساعت وقت برده بود...
بعدش با توصیه های دکتر، که روی استراحت مطلق جونگ هی تاکید داشت  راهی خونه شدن...اما از همون موقع بود که زندگیش به جهنم خالص تبدیل شد...

لوهان نمیدونست چطور باید حال سهون رو بعد عمل کاشت جنین توصیف کنه...

مرد بزرگتر سر از پا نمیشناخت...حتی با گذشت این پنج روز....

به محض برگشتن از سرکار، مثل پروانه ای که دور شمع میچرخه یکسره اطراف جونگ هی میچرخید...

با دستهای خودش برای زنی که تمام مدت روی تخت دراز کشیده بود  آبمیوه میگرفت و براش میبرد...کمی بعد میوه پوست کنده و مغزهای مقوی...کمی بعدترش شیرینی جاتی که میدونست مضر نیست...

حتی شام این چند شبشون هم غذایی بود که جونگ هی دوست داشت...سهون خودش شخصا غذاها رو زیر نگاه سنگین لوهان به خورد زن میداد...

دیدن این سهون باملاحضه، مهربون و جنتلمن برای لوهان یه درد بود...دونستن اینکه این مرد دیگه برای خودش نیست یه درد دیگه...

سعی میکرد بیشتر وقتش رو توی سالن زیبایی بگذرونه و دیرتر به خونه بیاد...اما هر چقدرم که سرکار وقت تلف میکرد بازم به محض برگشتن به خونه با همچین صحنه هایی رو به رو میشد...

ناخواسته با جونگ هی تند شده بود و بیشتر از قبل از سهون دوری میکرد...

نمیخواست اما نمیشد به این حجم از محبتی که سهون به جونگ هی میکرد بی تفاوت باشه...
حسودیش شده بود...به این زنی که الان روی تخت دراز کشیده بود و  سهون براش کتاب میخوند حسودیش شده بود و این حس تازه جوونه زده توی قلبش بدجور عذابش میداد...

سهون در حدی نگران جونگ هی بود که لوهان با خودش فکر میکرد امکان داره مرد بزرگتر حتی به زودی پرستاری که برای مراقب از جونگ هی گرفته رو بیرون بندازه و بیخیال سرکار رفتن بشه و شخصاً مراقبت بیست و چهار ساعته از جونگ هی  رو به عهده بگیره!

عصبی از این فکر بچگانه اش ببخشیدی زیر لب گفت و بدون نگاه به دو نفری که به وجودش اهمیتی نمیدادن از اتاق بیرون زد.‌‌..

هنوز بچه ای نیومده بود...اما با همین حضور کمرنگش همون یه ذره توجه سهون رو از دست داده بود...

با رفتن به اتاق دو نفره شون، کلافه چنگی به موهای شونه شده اش انداخت و لگد نچندان آرومی به لبه تخت پرت کرد...
دردی که توی پاش پیچید کاری کرد همراه ناله بلندی لبه تخت بشینه و درمونده پای ضرب دیده ای توی دستهاش بگیره و چند ثانیه توی خودش بپیچه...این چند روز موادی مصرف نکرده بود چرا که نمیخواست به اون گرد سفید رنگ بیش از اندازه وابسته بشه....

اما حال الانش در حدی افتضاح بود که بی فکر بلند شد و به طرف پایه تخت و مخفیگاهش رفت...حتی رغبت نکرد در رو پشت سرش قفل کنه...مطمئن بود سهونی که شیفته جونگ هی بود برای پرسیدن حالش به این اتاق نمیومد...

You Must Be MineWhere stories live. Discover now