𝐌𝐲❊06❊𝐋𝐢𝐟𝐞

225 50 22
                                    

⚘𝒚𝒆𝒍𝒍𝒐𝒘 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔༄❆

کبوتر خاکستری رنگی پشت پنجره کز کرده بود و کنجکاو، فضای درون اتاق رو سرک می‌کشید و هر ازگاهی از سر واکنش‌های سریع و گنگ دخترک مو بلوند توی اتاق، شوکه می‌شد و بال می‌زد. دست آخر از سر باز شدن ناگهانی پنجره، برای نجات جونش بال‌هاشو با سرعت باز کرد و به سمت ابرای پنبه‌ای پر کشید.

_«اه... چرا آخه؟..»

بازتاب اقیانوس آسمون آبی، توی چشمای غمگینش شبیه این بود که تمام جهان رو در اون لحظه آبی می‌دید. البته که می‌دید! پدرش بی‌خبر، به همراه میزبان چینیشون و بقیه به منظور گردش خونه رو ترک کرده بود، ژان بنا به دلیل نامعلومی خونه نبود که حدس زد ممکنه برای کارای گذرنامه‌اش رفته باشه علاوه بر اون خبری از همسر و فرزندشم نبود که اوناهم حدس زد باید دنبال کار شخصیشون باشن، شایدم همراه ژان رفتن؟ به هرحال که اون الان و در این لحظه کاملا توی این عمارت بزرگ و غریبه، تنها بود و بی حوصله!
تمام این خبر‌هارو از زبون خدمتکارای وراجی شنیده بود که درحال نظافت باهم این اطلاعات رو رد و بدل می‌کردن. خوشحال بود که تا حدودی لغات چینی رو از سر سریال‌های افسانه‌ای که می‌دید یادگرفته، هرچند نمی‌دونست یه روزی انقدر خوب به کارش بیان.

پلیور صورتی رنگش رو مرتب کرد و برای چرخیدن توی خونه از پنجره فاصله گرفت. نمی‌تونست تا اومدنه بقیه به اشیا و وسایل خونه زل بزنه و نقش یه مجسمه رو ایفا کنه. جوون تر از این بود که از خودش صبر نشون بده و کنجکاوتر از این بود که از اصول مهمونی پیروی کنه. البته قرارم نبود دردسر تراشی کنه، چون با خودش تکرار می‌کرد :

_ «درحد دیدنه. زودی برمی‌گردم.»

آهسته دستگیره در رو کشید و از اتاق خارج شد. هیچ خدمتکاری توی سالن نبود و همه متفرق شده بودن. درحالی که آهسته جلو می‌رفت، زمزمه کرد:

_«اگه می‌شد از یکی درمورد ژان بپرسم خوب می‌شد. اونوقت حال شوانگ رو می‌گرفتم و می‌گفتم من دوست خوبی‌ هستم‌! قابل اعتمادِ قابل اعتماد!»

دستش رو همزمان با حرفش به سینه زد. آخه کی این حرفا رو می‌زد!! ناامید آهی کشید و سرکی به اطراف کشید. حتی یه خدمتکارم نبود؛ هیچکی! البته اگه بودن، می‌تونستن به زبون اون حرفی بزنن و نسبت به حرکاتش گارد نگیرن؟ البته که نه، چون به هرحال این دختر آمریکایی برای اونا غریبه‌ی مشکوکی به حساب می‌اومد، اونقدر که با تهدید نگاهش می‌کردن مبادا دست از پا خطایی کنه!

برخلاف شب سرد گذشته که پر از حس خوب و گرما بود، روز آفتابی امروز خیلی سرد شروع شده بود
مخصوصا که نور مستقیم آفتاب به فضای سالن مرکزی اون رو خالی و بزرگ اما دلگیر نشون می‌داد.
با هر قدمی که با کتونی های سفید رنگش برمی‌داشت صدای بلند قیژ قیژ برخورد کف کفشش با سرامیک‌های سفید سراسر خونه می‌پیچید.

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Where stories live. Discover now