𝐌𝐲❊22❊𝐋𝐢𝐟𝐞

148 41 28
                                    

⚘𝑷𝒖𝒓𝒑𝒐𝒔𝒆༄❆

مدت زیادی نبود که هر دو به تماشای آسمونِ ابری و طوفانی زیر سایه‌بان ساختمون نیمه‌کاره‌ی فانوس دریایی به انتظار طلوع رنگین‌کمان ایستاده بودن اما نه خبری از طلوع خورشید بود و نه سایه‌ای از رنگین‌کمان برفراز دیدگانشون. ژان آهی رو به آسمون کشید و وقتی گوشه چشمی به ییبو نگاه کرد، متوجه گره‌ی دستاشون توی هم شد. اون کاملاً یادش رفته بود که دست ییبو رو رها کنه، هرچند گرفتن اونا بیشتر از رها کردنشون برای اون خوشایند بود. دلیلش رو نمی‌دونست، شاید اثرات دلتنگی و حجوم خاطراتش بود! حالا که صورتش کمی خشک شده بود می‌تونست متوجه جاری شدن اشکای بی‌وقفه‌اش بشه! خوب بود که ییبو نمی‌تونست این روی ضعیفش رو ببینه، اما نه! اونقدرم براش مهم نبود اگه ییبو این حالتش رو می‌دید. خسته بود از تظاهر کردن و سکوت و هرچی تلقین که به خوب بودن حالش دلالت داشت! نه! دیگه کافیه!

_«بیا بریم.. هوا خراب‌تر از اونیه که بتونیم رنگین‌کمونو ببینیم.»

ییبو نه مخالفت کرد و نه موافقت. کاملا گنگ بود و درد زیادی روی سینه‌ و پاهاش احساس می‌کرد. کمی هم دوباره دچاره تنگی نفس شده بود اما با این حال با یه لبخند نصفه نیمه به دنبال ژان به راه افتاد درحالی که نگاهش به دستاشون بود. قبلاً چقدر برای این لحظه، ثانیه شماری و خیال پردازی می‌کرد اما حالا که به واقیعت پیوسته بود، دیگه برای ییبو تازگی نداشت. شاید چون بارها این صحنه رو توی ذهنش زندگی کرده بود اما از شیرینیِ لذتش کم نمی‌شد. برای همین با تموم وجود حس خوبی نسبت به الان خودشون داشت هرچند نمی‌دونست بعد چی میشه؟ ولی آدم لازم نیست با پیشگویی حال خوبشو خراب کنه!

_«می‌خوای بریم لونه خرگوش؟...»

این سوال رو از ژان پرسید و پسر رو متعجب کرد.

_«تو...حرفای منو توی کمپ شنیدی؟»

_«اینطور نبود که فالگوش ایستاده باشم، فقط.. خیلی اتفاقی شنیدم داشتی برای اونا گاراژ رو اینطوری توصیف می‌کردی. به نظرم اسم خوبی اومد.»

ژان لبخندی به حرف ییبو زد اما چون چند قدم جلوتر از ییبو قدم می‌زد و پسر رو دنبال خودش می‌کشید، ییبو لبخندِ ژان رو ندید.

_«وقتی بچه‌ بودم، دلم می‌خواست یه عالمه خرگوش داشته باشم. اتفاقاً وقتی به بابا گفتم اون بهم قول داد یه روز منو می‌بره پارک جنگلی تا از نزدیک اونا رو ببینم. شایدم یکی برام می‌خرید؟ خب، من خیلی امیدوار بودم! اما...همونطور که می‌دونی آرزوهای بچه‌ها همراه با امیدی که توی دلشون خاموش میشه، میمیره.»

_«حرفتو قبول دارم. آدما برای رسیدن به خواسته‌هاشون زمان دارن. اگه از زمانشون جا بمونن، اون خواسته همراه زمان از بین میره و چیزی که باقی می‌مونه، نگاه حسرت باره.»

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Where stories live. Discover now