𝐌𝐲❊32❊𝐋𝐢𝐟𝐞

130 33 17
                                    

⚘𝑳𝒂𝒔𝒕 𝒌𝒊𝒔𝒔༄❆

اون دفتر جلد آبی دوباره چشمشو گرفته بود و حالا نوشتن شده بود همدم یییو. شایدم اونقدر حرف توی سینه داشت که ناچار بود به دفترش بگه اونم وقتی که ژان هیچ زمانی برای اون نداشت!

از طرفی ژان‌ هم در رابطه با اون دفتر کنجکاو شده بود و به این فکر می‌کرد ییبو چه اطلاعات محرمانه‌ای رو داره با نوشتن ازش مخفی می‌کنه؛ چون هیچ جوره نمی‌تونست به ییبو موقع نوشتن نزدیک بشه و حتی شده با لوس کردن خودش توی کاراش سرک بکشه که مبادا ییبو هم توی کارای اون سرکی بکشه و از نقشه‌هاش باخبر بشه! اون موقع یه خنجر خورده می‌شد که نه تنها هیچ اطلاعاتی به دست نیاورده بود بلکه خودشم به اونا باخته بود. عجب کابوسی!
درحالی که گوشه‌ای از مبل چمباتمه زده بود از ییبو پرسید:

_«خیلی وقته بهم نگفتی دوستم داری. بی‌خیالم شدی؟»

_«نه. فقط حس کردم تو از شنیدن همچین جملات کلیشه‌ای خسته شدی.»

ژان ابروهاشو به نشانه‌ی استفهام بالا انداخت و به صورت غرق در تمرکزِ ییبو خیره شد. دوباره با اخم محوش به‌شدت جذاب شده بود! کتابی که توی دست گرفته بود رو روی میز تقریباً پرت کرد و به سمت ییبو که با کمی فاصله از اون به پشتی مبل تکیه داده بود و توی دفتری که روی دسته مبل گذاشته بود، متنی می‌نوشت خیز برداشت.

_«خب از کلیشه استفاده نکن. مثل هربار که ابتکار نشون میدی بهم بگو دوستم داری.»

ییبو لبخندی به ژان زد و به چشمای شیطون پسر که از پایین داشت بهش نگاه می‌کرد نیم نگاهی انداخت اما برای اینکه لحن محکم و قاطعش از بین نره دوباره سرگرم نوشتن شد - درواقع داشت کلماتشو پررنگ می‌کرد چون پسر بزرگتر حسابی حواسش رو با این خیز برداشتن گربه‌‌وارش پرت کرده بود. -

_«اونوقت قبول می‌کنی که دوستت دارم؟»

ژان سری کج کردو با کمی تعلل و نگاه خماری که به لب‌های ییبو انداخته بود زمزمه کرد:

_«شاید اونوقت منم اعتراف کردم که دوستت دارم؟»

ییبو از حرف ژان خوشش اومد. می‌دونست ژان توی به‌کار بردن جملاتش دقت بالایی داره که نیش و کنایه می‌زنه ولی اینبار؟ اون شبیه توله گربه‌ی هورنی‌ای شده بود که وقتی داشت این جمله رو می‌گفت هوش و حواسش به‌کل مثل پرنده‌ای آزاد پریده بود. دفتر رو با مکثی طولانی کنار گذاشت که متوجه شد طاقت پسر به اندازه‌ی کافی مثل اعصابش خط خطی شده. درحالی که به سمت ژان مایل می‌شد و عطر گردنشو خیلی آروم بو می‌کشید در گوشش زمزمه کرد:

_«قاصدک من دلش هوای پرواز کرده؟ دوست داری اونقدر بهت ثابت کنم دوستت دارم که تا ابرا بری؟»

ژان جلوی پوزخند زدنشو گرفت و سری به تایید تکون داد اما ییبو هنوز بوسه‌اشو روی رگ گردن ژان نکاشته بود که با صدای رعد و برق پسر از جا پرید و به سمت پنجره‌ها رفت. شاید ییبو اشتباه می‌کرد و ژان پسری شهوتی نبود بلکه صرفاً هدفش دور کردن ییبو از دفترش بود! درحالی که به منظره‌‌ی بیرون از گاراژ چشم دوخته بود که کوچه‌ی باریکی پر از صدای شرشر ناودون بود؛ خطاب به ییبو گفت:

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Where stories live. Discover now