𝐌𝐲❊16❊𝐋𝐢𝐟𝐞

157 41 102
                                    

⚘𝑹𝒂𝒔𝒑𝒃𝒆𝒓𝒓𝒚༄❆

روزهای کمپ جنگلی سریع می‌گذشت تا اینکه نوبت به روز آخر رسید. توی این روز، رئیس کمپ گذاشت بچه‌ها راحت باشن و هرکی به هرکاری که می‌خواست جدا از وظیفه‌ای که داشت مشغول بشه که در این بین خیلیا از همون وظیفه هم چشم پوشی کردن و صرفاً مشغول انجام کار دلخواه خودشون شدن. از طبیعت گردی و دیدن میوه‌های مخروطیِ قهوه‌ای رنگ کاج‌ها، عکس گرفتن و قدم زدن روی سبزیِ نرمِ چمن‌ها، بالا رفتن از صخره‌ها و دیدن آسمون گرفته تا چیدن تمشکایِ وحشیِ سرخ رنگ که به گفته‌ی جنگلبانان، خوراکیایِ خوش طعمی بودن و ییبو هم یکی از بچه‌هایی بود که دلش می‌خواست از طعم خوش اونا بچشه و کی بهتر از شوانگ که همیشه بی منت همراه اون بود؟ حتی اگه هیچ بهونه‌ای دست ییبو برای کشوندن شوانگ با افساری نامرئی نبود، اون همیشه آماده بود که با خوشحالی ییبو رو همراهی کنه.

مسیر عبور اونا از صخره‌های کوچیکی بود که فاصله‌ی کمی با همدیگه داشتن و پلکان‌هایِ سنگیِ زیبایی رو پدید می‌آوردن. ییبو دیدن این منظره رو دوست داشت همراهِ ژان ببینه اما اون رو از همون شبی که ازش گل‌های قاصدک گرفته بود، ندیده بود. فکر می‌کرد شاید سرگرم دوستای جدیدش باشه و وقتی لی رو درحال عکس گرفتن از ژان، کنار درخت کاجِ تنومندی دید، فکرش تبدیل به واقعیت شد اما هیچ واکنشی از خودش نشون نداد تا مبادا شوانگ الم شنگه‌ای بپا کنه و پسرک رو از اینی که هست از ییبو دور تر کنه! تنها لبخندی خشک و سرد به لب آورد و به سمت مقصدشون به راه افتاد.

آفتاب از لابه‌لای برگ‌های سوزنی کاج روی موهای هر دو پسر می‌تابید و برق خاصی روی اونا می‌انداخت که شبیه هاله‌ای از تقدس روی تنشون دیده می‌شد. صدای دل انگیز چند پرنده‌ی نغمه‌خوان که باهم آواز می‌خوندن فکر ییبو رو از ژان پرت می‌کردن اما فقط برای لحظه‌ای بود که اون با واقعیت رو به رو می‌شد تا از مسیری که باید احتیاط می‌کرد رد بشه! بقیه‌ی مسیر اون با خیال پردازیهاش دلتنگ ژان می‌شد و این.. خوب نبود.

_«بوته‌های تمشک اینجاست. می‌خوای جلوتر بریم یا همینا رو بچینیم؟»

ییبو نگاه گذرایی به تمشک‌ها انداخت و با کمی تردید گفت :

_«همینا خوبه.»

یکی از زانوهاش رو روی زمین خم کرد و نشست تا تمشک‌ها رو یکی بعد از دیگری بچینه. شوانگ که بالای سرش به تماشای انگشتای دست ییبو ایستاده بود، دستی پشت سرش برد و گردنشو دست کشید. همزمان که نگاهشو از ییبو می‌گرفت، روی پاشنه‌ی پاش چرخید و به منظره‌ی پشت سرشون که دریاچه‌‌ی بزرگی بود، خیره شد.

_«امتیاز کی بیشتر شد ییبو؟...»

_«امتیاز؟ مگه رئیس کمپ نباید اعلام کنه؟»

_«منظورم همون جریان عکس بود.»

ییبو نیم نگاهی به شوانگ کرد. اولش تعجب کرده بود که منظور شوانگ چیه! اما طول نکشید که یادش اومد که چه برنامه‌ای داشت، پس فورا چهره‌‌ای جدی به خودش گرفت و رو به تمشکی که توی کف دستش گرفته بود، خطاب به شوانگ گفت:

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Where stories live. Discover now