𝐌𝐲❊38❊𝐋𝐢𝐟𝐞

150 37 49
                                    

⚘𝑰 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒌...༄❆

_«بذار ببینمش!»

ژان با اخم رو به روی شوانگ ایستاد اما پسر از سرجاش جُم نخورد.

_«اونا اجازه نمیدن.»

قاطعانه این جواب رو داد و ژان با بی‌قراری چندباری مسیر راهرو رو طی کرد. بهونه گیری می‌کرد و به هرچیز کوچیکی گیر می‌داد، مخصوصاً ییبو و قلب توی سینه‌اش!

_«چرا این اجازه رو نمیدن‌؟ چقدر پول می‌خوان؟»

_«چقدر می‌خوای همه چیزو با پول جلو بکشی...»

شوانگ قبلا هم با ژان دعوا کرده بود و جای مشتش گوشه‌ی لب و قسمت‌هایی از بدن ژان رو کبود کرده بود؛ با اینکه اون موقع هم بهش گفته بود نمی‌تونه با پول چیزایی رو بخره، بازم ژان با غر زدن داشت می‌رفت روی مخش. به محض اینکه دستشو تکون داد تا دوباره با ژان گلاویز بشه، بازوش تیر کشید. ژان واقعاً ضربه‌ی محکمی بهش زده بود. گونه‌اشم زخم کرده بود جوری که نمی‌تونست فکشو خیلی باز کنه. تنها کاری که می‌تونست انجام بده حرف زدن با دندون‌هایی بهم چفت شده بود البته که ژان کار خوبی به نفع خودش کرده بود، حداقل شوانگ دیگه نمی‌تونست اونو با سلاحِ کلماتش موعظه کنه.

_«اون نمی‌تونه بمیره! اون این حقو نداره باعث ایستادن قلب پدرم توی سینش بشه!»

شوانگ نیم نگاهی به ژان انداخت و با پوزخند به دیوار رو به روی شیشه بخش سی‌سی‌یو تکیه داد.

_«حتی اگه بمیره مقصر مرگش تویی..»

_«منم؟ با چه دلیل و منطقی میگی مقصر مرگش من بودم؟ چونکه پیشم داشتمش؟ چونکه هرکتابی که دوست داشت رو سفارش می‌دادم تا توی کتاب‌خونه‌اش بچینه؟چونکه براش نوشیدنی‌ موردعلاقه‌اشو می‌گرفتم؟ چونکه فقط وقتی خواب بود بهش نگاه می‌کردم؟ چی؟»

شوانگ با اخم به صورت آشفته‌ی ژان نگاه کرد. بی‌تفاوت به تمام کلماتی که از زبون پسر خارج می‌شد، برای لحظه‌ای پلکای خسته از انتظارِ بیدار شدنِ دوستش رو روی هم گذاشت و گفت:

_«به نظرت این کارا فایده‌ای برای ییبو داشته.. تو حتی یه توجه خشک و خالی بهش نمی‌کردی الانم این بال و پر زدنت به‌خاطر اون قلبه. مطمئنم اگه دکتر و مدارک پزشکی نقض می‌کرد اون قلبِ شیائو دنیله تو همین الان بیمارستان رو ترک می‌کردی و واست حتی مهم نبود اگه خبر جون دادن ییبو به گوشت می‌رسید!»

مشت ژان بالا رفت و درست کنار صورت شوانگ روی دیوار فرود اومد. جراحت دستش مجدداً شروع شد اما باید روراست جلو می‌رفت چون دیگه نمی‌تونست این تظاهر کردنای قلبش رو پیش بگیره. بنابراین بی‌توجه به دردِ زخمش، سر پسر غرید:

_«به چه حقی اینطور منو مجازات می‌کنی؟ بدون اینکه حتی بپرسی و بدونی من چه حالی دارم! من تمام مدت داشتم اونو از شوم بودن و نحس بودنم حفظ می‌کردم! خیال داری زندگیش برام مهم نیست؟ از وقتی فهمیدم فقط اونه که می‌تونه آرومم کنه و آرامشم باشه آشفته حالم!! داغونم!! و تو حتی نمی‌دونی چرا! حتی نمی‌تونی بفهمی چرا!!»

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Where stories live. Discover now