𝐌𝐲❊36❊𝐋𝐢𝐟𝐞

143 33 86
                                    

⚘𝑰 𝒃𝒆𝒍𝒊𝒆𝒗𝒆...༄❆

_"من بودم و خونه‌ای که پر بود از هرچیزی که دوست داشتم. مثلا ردیف کتابای مورد علاقت توی کتاب‌خونه، مثلا جعبه‌ی وسایلِ اتاقت که شامل اسباب‌بازی‌های بچگیات می‌شد؛ مثلاً قاب عکس پدرت، مثلاً اولین آلبوم مادرت... آره همه وسایل تو و من، همدم همیشگی گاراژ وقتایی که نبودی بودیم. جدیداً اجتماعی‌تر شده بودی. رابطه‌ات با خانواده‌ی لی دانگ‌های توسعه پیدا کرده بود. حتی از ناپدریت حرف می‌زدی و از هوش و ذکاوتش می‌گفتی. دوبار دعوتت کرد بیرون و توام برای ملاقاتش با شوانگ بدون هیچ بهونه گیری‌ و شکایتی رفتی. دیگه نمی‌دیدم غر بزنی، گلایه کنی، بچگی کنی. بزرگ شده بودی؟ آروم شده بودی؟ تو خودت رفته بودی؟ یا... این من بودم که از دنیات خط خورده بودم که این چیزا رو نمی‌دیدم؟ قبول دارم نمی‌تونستم پا به پات بیام..اما تو چرا برای من نمی‌ایستادی. مگه نگفتی مال توام؟ اما تو مال من نبودی."

با دیدن ظرف خالی مینگ درست جای همیشگیش، از جا بلند شد تا اونو برداره و از جلوی چشمش دور کنه اما هنوز قدمی برنداشته بود که صدای زنگ گوشیش سکوت خونه رو شکست و اون رو بین راه متوقف کرد. لبخند گرمی روی لب‌هاش نشست. یعنی ژان بود؟ به سمت مبل برگشت و با برداشتن گوشیش به شماره‌ی شیا چشم دوخت. فکر نمی‌کرد دوباره صدای خواهرش رو بشنوه و همینطورم بود، کسی که پشت خط بود مادرِ دلواپسش بود که به محض آزاد شدن خط خطاب به ییبو سریع گفت:

_«سلام پسرم حالت چطوره؟ دکتر رفتی؟ معاینه‌هات به کجا رسید؟ هرچی به شیا گفتم بذاره بیام دنبالت نذاشت! توام که نمیای بهمون سر بزنی! بگو حالت چطوره!»

ییبو ملایم خندید و دستشو سمت چپ سینه‌اش گذاشت.

_«حالم خوبه مامان. همین چندوقت پیش رفتم پیش دکتر، بهم گفت به خوردن همون قرصای قبلی ادامه بدم. تازه باورش نمی‌شد به این زودی 10 سال گذشته باشه. می‌گفت از دیدنم خوشحاله.»

_«آره این همون دکتری بود که... ولش کن! پسرم به هرحال احتیاط خیلی خوبه...»

ییبو ابرویی بالا انداخت و همزمان با برداشتن ظرف غذا از مادرش پرسید:

_«مامان تو ترسیدی؟ نکنه واقعا فکر کردی دکتر راست گفته؟ آره می‌دونم البته راست گفته چون ما وارد یازدهمین سال شدیم برای همین...»

مادرش بلافاصله پرید وسط حرفش و با صدایی که توش شکستگی موج می‌زد گفت:

_«برای همین چی؟ قلبِ پیوندی تو یه قلب سالم و سلامته که قراره بیشتر از اینا توی سینه‌ی تو بتپه! پس لازم نیست سالای عمرتو بشماری پسرم! من هر روز که میرم دریا اولین کاری که میکنم دعا کردن برای توئه! تا همیشه شاد و خوشحال باشی...»

بغض خانم وانگ یه‌باره شکست و صدای گریه‌هاش توی گوش تک پسرش پیچید. ییبو با دلسوزی به صدای گریه‌های مادرش گوش داد که خانم وانگ بین اشک‌هاش زمزمه کرد:

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora