𝐌𝐲❊11❊𝐋𝐢𝐟𝐞

149 37 21
                                    

⚘𝑰𝒏𝒄𝒉𝒐𝒂𝒕𝒆༄❆

نفسی گرفت و به دخترک که با ابهام بهش نگاه می‌کرد، نگاه کرد. سر درآوردن از وظایفِ خدمتکارای خونه برای اون هیچ لذتی نداشت با این حال کنجکاو بود بدونه برای چی ماریایِ وفادار قصدِ ترک کردنِ این بخش از خونه رو گرفته؛هرچند موضوعی مهمتر از این وجود داشت که الان باید به اون رسیدگی می‌کرد پس می‌تونست بعداً نسبت به این قضیه فکر کنه. به سمت دختر چند قدم برداشت و مقابل نگاهی که رنگ و بوی ترس گرفته‌بود ایستاد. با زبون زدن روی لب‌هاش و تَر کردنشون پرسید :

_«ماریا.. احیاناً تو..»

مکثی کرد و با چشمای ریز شده به دختر نگاه کرد. جوری که معلوم نبود داره نقش دستگاه دروغ‌سنج رو ایفا میکنه یا واقعا داره دنبال کلمه‌ای پس ذهنش می‌گرده. ماریا قدمی ناخودآگاه به عقب برداشت که ژان با پیدا کردن کلمه‌ی مورد نظرش، جمله‌ی سوالیش رو کامل کرد.

_«می‌دونی دانگهای کجاست؟»

ماریا سری به احترام پایین انداخت و چشم‌هاشو به کفش‌های ورنیش دوخت اما درحقیقت اون فقط داشت از نگاه کردن توی چشمای ژان فرار می‌کرد.

_«نه آقا.»

حتی سعی نکرد کنجکاوی کنه که چرا ژان داره دنبال دانگهای میگرده و اگه بخواد خودش میتونه کارشو انجام بده. البته که نه! درسته که ماریا خدمتکار بود، اما خدمتکارِ محبوب و ویژه‌ی خانم شیائو بود و نه شخص دیگه‌ای بنابراین دوباره به سمت در برگشت که صدای ژان رو دومرتبه خطاب به خودش شنید.

_«کجا میری؟»

_«من...»

مکث کرد و در بی‌جوابی غرق شد. هیچ ایده‌ای نداشت که باید الان چه حرفی بزنه، درواقع اصلاً انتظار نداشت ژان کنجکاوی کنه و همچین دخالتی توی کارش انجام بده! یک‌باره جرقه‌ای بین افکار مغزش خورد و به سمت ژان برگشت.

_«الان یادم اومد دانگهای رو کنار آقای شیائو، پدرتون دیدم! با آقای برونات داشتن حرف می‌زدن.»

ژان با فهمیدن این موضوع که خودشم قرار بود در همراهی آقای برونات نقش داشته باشه بلافاصله از کنار ماریا گذشت و با باز کردن در، وارد سالن مرکزی شد. ماریا خوشحال از رفتن ژان، قدم هاشو تند کرد تا هرچه زودتر خودش رو به اتاق شارلوت جوان برسونه. مطمئن بود که دخترک در غیابش همچنان مشغول تماشای گل‌های زرد رنگ قاصدکیه که صبح براش چیده‌بود. لبخندی به تصوراتش زد ولی نه! الان وقت لبخند نبود باید می‌رفت تا دفتر رو قایم کنه!

༄❆.༄❆.༄❆.༄❆.༄❆.

آفتاب درست بالای سرشون می‌تابید و امواج دریا با خوشحالی از گرفتن نور دلچسب خورشید، بالا و پایین می‌پریدن و قایق‌های سفید رنگ رو به رقص در می‌آوردن. چشمک زدن نور روی موج‌های دریا، چند مرغ‌دریایی رو برای شیرجه زدن توی آب به یه آب‌تنی ظهرانه تشویق کرد و نسیم دل‌انگیزی با طنازی میان بادبان‌های تا شده‌ی چند کشتی وزید و ناخداهایِ روی اسکله رو برای شروع سفر مشتاق کرد. چند پسر با سطل‌های آبی رنگ به همراه چند جارویِ دسته‌بلند به سمت عرشه به راه افتادن و به دانش‌آموزانی که با آستین‌های تا شده سه قایق رو می‌شستن با لبخند نگاه کردن. غالباً دیدن همچین تصویری دور از ذهن هر ناخدا و دریانوردی بود که چند دانش‌آموز رو درحال قایق شستن ببینن. اکثر وقتا بچه‌هایی که به منظور کار پاره‌وقت به درآمدی نسبتا خوب احتياج داشتن به قایق شستن رو می‌آوردن اما اون روز همه‌چیز در خصوص اون بچه‌ها فرق می‌کرد. ییبو با گرفتن نگاهش از آسمون آبی و درخشان بالای سرش، از جا بلند شد و پیشونیِ عرق کرده‌اش رو با مچ دستش پاک کرد. به دنبال پر کردن سطل آبش به طرف اسکله به راه افتاد و با گرفتن میله‌ی فلزی، از قایق خارج شد و پا به زمین گذاشت. نسیم خنک که وزید حس خوبی بهش دست داد و لبخند کوچیکی زد اما دیری نپایید که با دیدن چند مرد که با لباس ملوانی به سمتش می‌اومدن لبخندش خشک شد. ملوانان با خنده به سمت کشتی بزرگی می‌رفتن که در مسیر قدم‌های ییبو بود و اون نمی‌تونست از جلوی راه اونا فرار کنه، مخصوصا که یکی از اونا پدرش بود. کاپیتان وانگ.
قلب ییبو لحظه‌ای لرزید. نه از ترس و نه از حس خوبِ عشق! بلکه از ناراحتی! سرجاش مثل بُتی سالخورده ایستاد که مردی پر سروصدا با دیدنش خطاب به آقای وانگ گفت:

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Where stories live. Discover now