𝐌𝐲❊33❊𝐋𝐢𝐟𝐞

137 35 32
                                    

⚘𝑫𝒆𝒂𝒓 命运༄❆

آسمون کمی آروم گرفته بود هرچند رگه‌های خشمش هم‌چنان بین ابرای سیاه، بی‌صدا و درخشان نمایان می‌شدن اما همین‌که بارون دیگه نمی‌بارید یعنی به زودی آفتاب سر می‌رسید و به این تیرگی روز خاتمه می‌داد. این چیزی بود که ژان با نگاه کردن به آسمون بهش فکر می‌کرد اما ییبو؟ اون فقط می‌خواست زمین دهن باز کنه و اونو پرت کنه توی ظلمت دنیای زیرین و اونقدر غرقش کنه که بین خودشو تاریکی هیچ مرزی باقی نمونه.

_«داری میری توی تیر برق.»

با شنیدن صدای ژان به خودش اومد و با بلند کردن سرش، نه تنها با هیچ تیر برقی مواجه نشد، بلکه اکیپ دوستاشو دید که رو به روی کیوسک کوچیکی ایستاده بودن و با شوخی و خنده مشغول نوشیدن بود.

_«اون سوهیدا نیست؟»

ژان شونه‌ای بالا انداخت و با بی‌اعتنایی به بچه‌ها به مسیر خودش ادامه داد.

_«نمی‌شناسم.»

_«اون سوهیداست. کنارشم می‌لینگ!»

ییبو دستی برای بچه‌ها بلند کرد اما هیچکس بهش نگاه نکرد. حتی چندباری اسم چند نفرشونو صدا زد به طوری که پژواک صداش کل کوچه رو پر کرد اما هیچ‌کدوم از اونا به سمت ییبو حتی به منظور کنجکاوی برنگشتن! ژان چشمی توی حدقه چرخوند و دست ییبو رو بین دستش گرفت و درحالی که پسر رو همراه خودش می‌کشید گفت:

_«ولشون کن.»

_«آخه چرا؟»

ییبو با سردرگمی پرسید. نیاز به یه دلیل داشت که بفهمه چرا باید دوستاش اینطوری ازش رو برگردونن! مگه اونا همون آدمایی نبودن که بهشون کمک کرد؟ همونایی که خودشونو به در و دیوار می‌زدن تا فقط توی تیمش با‌شن و بهش "ارشد و برادر" بگن؟

_«نمی‌فهمم... چرا؟»

_«خودت ازشون خواستی.»

_«چی؟»

اما این صدای ژان نبود! صدایی بود که از پشت سرشون اومد و وقتی هر دوشون ایستادن و به پسرک پشت سرشون نگاه کردن ، لی دانگ‌های رو دیدن. اونم همراه بچه‌ها بود ولی برخلاف اونا نتونسته بود چشم پوشی کنه و به نوشیدن مشغول بشه!

_«گفتی دیگه همه چیز بین تو و ما تموم شده و بچه‌ها دیگه نه گاراژ بیان و نه سمت تو. مگه نه ژان؟ خودت گفتی این تصمیم ییبوئه!»

ییبو با حیرت از اونچه که از دانگ‌های شنیده بود به سمت ژان چرخید و بهش خیره نگاه کرد اما پسر با یه خنده‌ی مصنوعی بازوی ییبو رو گرفت و به چشماش نگاه کرد:

_«آره. الان ذهنش درگیره، بعد یادش میاد. بیا بریم...»

تقریباً ییبو رو دنبال خودش کشید و به طرف لونه به راه افتاد. توی مسیر هرچقدر ییبو می‌خواست ازش توضیحی بشنوه، حرفی نزد و در عوض تا به گاراژ رسید بلافاصله بعد از ییبو وارد خونه شد و با بستن در رو به پسر چرخید و گفت:

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Where stories live. Discover now