𝐌𝐲❊28❊𝐋𝐢𝐟𝐞

137 40 80
                                    

⚘𝑼𝒏𝒓𝒆𝒔𝒕𝒓𝒂𝒊𝒏𝒆𝒅༄❆

_«به نظرت تحمل کردن چه مزه‌ای میده؟ تلخ؟ شیرین؟ شور؟ گَس...»

سشوار رو به‌دست گرفت و از توی آیینه به پسر مشکی پوشِ پشت‌سرش نگاه کرد که روی لبه‌ی تخت نشسته و دستاشو تکیه‌گاه بدنش قرار داده بود.

_«منظورت تحمُلیه که از انتظار میاد؟ یا تحملی که از صبر کردنه؟»

ژان بی‌خیال خشک کردن موهاش با سشوار شد و درحالی که با انداختن کلاهِ تن پوش سفیدش روی موهای نَم دارش به سمت تخت قدم بر‌می‌داشت با بیرون فرستادن نفسش جواب داد:

_«انتظار و صبر دوتاشون یکیه شوانگ؛ بازم نتونستی کلمات درستیو به‌کار ببری.»

روی تخت نشست و به نیم رخ پسر که هم‌چنان به سقف خونه نگاه می‌کرد، نگاه کرد. کمی انگشتاشو روی حوله تکون داد و توی سکوتی که نقش بسته بود به صدای تیک تاک عقربه‌های ساعت گوش داد.

_«انتظار... با صبر کردن فرق می‌کنه.»

شوانگ سکوت رو شکست و با مکث کوتاهی جمله‌اشو ادامه داد:

_«تو انتظار چیزی رو برای به‌وقوع پیوستنش می‌کشی اما صبرو برای تموم کردنش. تحملی که از انتظار بیاد... شیرینه.. اما تحملی که از صبر باشه.. باید تلخ‌ترین مزه‌ی دنیا رو داشته باشه.»

ژان لبخند زد.

_«اومدم باهات حرف بزنم تا منو از این سردرگمی نجات بدی، اونوقت کاری می‌کنی تا بیشتر توی معنی کلمات گم بشم. حالا دیگه خودمم نمی‌دونم چیو دارم تحمل می‌کنم. دارم انتظار می‌کشم یا دارم صبر می‌کنم..»

_«شاید هر دوشه؟ داری تحمل می‌کنی تا پایان از راه برسه و به دنبالش یه شروع دیگه.»

انگشت‌هاشو از حوله‌ فاصله داد و لبخند کم‌جونی روی لب‌هاش شکل گرفت.

_«فکر کنم من و تو دیگه به سر رسیدیم. شاید پایانی در انتظار ما نشسته باشه اما شروع؟ خیل وقته صبرشو به زندگی ما باخته. برای من از وقتی بود که اونو از دست دادم. برای تو-...»

_«تو از دستش ندادی.»

شوانگ وسط حرف ژان پرید و وقتی تمام توجه پسر رو به خودش جلب کرد، لبخند کم‌جونی زد و روی تخت دراز کشید.

_«تو هیچوقت اونو به دست نیاوردی که از دستش بدی. فقط ادای داشتنشو در می‌اوردی.»

ژان با تعجب به صورت شوانگ که‌ چشماشو آروم روی هم می‌بست نگاه کرد. تمام رشته‌ی افکارش متلاشی شده بود و مونده بود یه علامت سوالِ بزرگ که داشت روی تمام باورها و عقایدش خط قرمز می‌کشید!

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Where stories live. Discover now