خوش آمدگویی

109 27 13
                                    


این فیک شامل صحنه‌هایی است که ممکنه برای بعضی ها ناخوشایند باشه،پس صمیمانه از کسایی که علاقه ای به خوندن همچین صحنه هایی ندارند معذرت می خوام.

تمام مدت تا رسیدن به جایی که هیچ ایده ای نداشت چشم هاش رو بست و سرش رو به صندلی تکیه داد،هر چند با وجود شیشه های اون ماشین هیچ فرقی هم نمی کرد و حتی اگر چشم هاش رو هم نمی بست نمی تونست بیرون رو ببینه ، تمام مدت اون مرد مرموز کت و شلواری به چانیول زل زده بود،داشت به طعمه ی جدید رییسش نگاه می کرد،طعمه ای که قرار بود به زودی مبارز جدید رییسش باشه.

به محض رسیدن،چانیول کیف لباس هاش رو برداشت با آرامش از ون پیاده شد، کمی به اطراف نگاه کرد،با توجه به ماشین های اطراف حدس میزد که توی یه پارکینگه،ولی هیچ ایده ای نداشت که دقیقا کجا می تونه باشه،با اشاره‌ی آدم های دور و ورش به سمت آسانسوری رفت که داخل پارکینگ بود،همون مرد مرموز با کارت توی دستش آسانسور رو باز کرد.به محض باز شدن در آسانسور به افرادش اشاره داد تا عقب بمونن و با لبخند به چانیول نگاه انداخت.

_ به سازمان ما خوش اومدی پارک چانیول.

چانیول بار دیگه مردد از اینکه باید چی کار کنه به اون مرد و بعد به پاهای خودش نگاه کرد،برای آخرین بار باید فکر می کرد،پس نفس عمیقی کشید و پای راستش رو بلند کرد ،برای بار آخر نگاهی به چشم های مرد مقابلش انداخت و به سرعت وارد آسانسور شد و پشت به مرد ایستاد.می دونست همین که در آسانسور بسته شه واقعا همه چیز تموم میشه،پس چشم هاشو بست و سعی کرد به چیزی فکر نکنه اما با حس اینکه آسانسور به جای بالا رفتن به سمت پایین میره،چشمهاش رو باز کرد و به سمت مرد مرموز برگشت و سوالی بهش نگاه کرد اما با قیافه ی بیخیال مرد مواجه شد.

اضطراب و نگرانی احساساتی بودن که چانیول باهاش مواجه بود، معدش به خاطر استرس شدیدی که داشت بهم خورده بود و مدام می تونست اسید معدش رو حس کنه

حتی اگر آدم هیچ امیدی برای زندگی وجود نداشته باشه اما قلب همیشه می تونه تند تند بتپه و نفس آدم حبس بشه،به محض باز شدن در آسانسور ، نفس حبث شده ی چانیول هم آزاد شد و بار دیگه ای سوالی به مرد کناریش نگاه کرد.که با اشاره ی دست مرد مواجه شد که راه خروج از آسانسور رو نشون میداد.همین که از آسانسور خارج شد بر خلاف انتظارش چیز عجیبی ندید،فقط یک راهروی طولانی به طرفین ، مردد از انتخاب راهروی درست برای رسیدن به جایی که حتی نمی دونست کجاست بار دیگه به مرد نگاه کرد و پشت سر اون به سمت راست کشیده شد،همین که به انتهای راهرو رسیدن متوجه ی فضای بازی شد که یک سمت اون یک راهروی دیگه انشعاب پیدا کرده بود و دو طرف دیگه درهایی قرار دادشت که یکی از اون درها باز بود و سالن بزرگی رو به نمایش گزاشته بود اما مرد راه راهرو رو در پیش گرفت و مقابل یکی از اتاق های اون راهرو ایستاد و با کلیدی که از جیبش در آورد در رو باز کرد.

⛓كالتين⛓⚰️Where stories live. Discover now